از دوچرخه پایین آمد! کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!» پاهایم را گذاشتم روی پاگیره دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود. اما دلم را حسابی گرم می کرد! نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند. کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!» شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه! آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم! به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم! ادامه دارد...