نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_هفتم هر روز و هر شب، در هر افطار و در هر سحر، درگیری با سامان ادامه داشت
روز آخر! مسابقه کشتی علی و سامان! بچه ها دور فرش ها حلقه زده بودند؛ علی چشمکی به من زد بلند گفتم: همه چیز طبق نقشه است. خیلی محترمانه دو طرف دست دادند؛ همین که کشتی شروع شد علی دو دست سامان را گرفت و فریاد زد: نقشه رو اجرا کنید! با هماهنگی هایی که شده بود؛ یک پتو سامان را در هم پیچید! هر کس که از سامان دلخوری داشت قشنگ تلافی کرد! سامان با آه و ناله فرار کرد. ادامه دارد...