🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_ پارت بیست و چهار🍀
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدرم بردم.
نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملايم ادامه داد: خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن به سالمتی! شیرینی به دهان
گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا
بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای
دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو
سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس
را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش
میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از
روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: تو هم یه
چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده
افتادم و گفتم: ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا
حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: حالا تو بگو، شاید
خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بیآنکه از پرسش نا گهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه
شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت در آید....
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305