✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" آقای عبدی رفتن اتاقشون. حسین و مصطفی هم رفتن به کاراشون برسن. یهو یاد پیام عطیه افتادم. به کل فراموش کردم جوابشو بدم. حتما خیلی نگران شده. فقط من تو نمازخونه بودم. از فرصت استفاده کردم و گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم. شمارشو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید... - الو... + سلاااام عطیه بانو...😃☺️ - علیک سلاااام...😄 آقا محمد...😃 خوبی؟😊 + شما خوب باشین، منم خوبم.🙂 - چه خبر؟🤔 + هیچی، سلامتی. شما چه خبر؟!🤔 - ما هم هیچی. سلامتی.😊 چند ثانیه مکث کرد و بعدش گفت: محمد یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🤔🙂 + بستگی داره چی بپرسی.😁😆 - اِ..... اذیت نکن دیگه...😕😅 خندیدم. + حالا تو بپرس...😄 - دیروز چرا نیومدی؟!🧐🤔 می دونستم می خواد اینو بپرسه... + معذرت می خوام.🙁 یه کاری برام پیش اومد... نتونستم بیام...😕 به مجید زنگ زدم... بهتون نگفت؟🤔 - چرا.... گفتن. نمی دونم چرا.... اما.... نتونستم حرفشونو باور کنم.🙃 + راست گفته.🙂 - یعنی هیج اتفاقی نیفتاده؟!🤨🤔 + نه... حتی اگه اتفاقی هم بیفته، شما نباید نگران باشی...😊 چون اولا نگرانی واسه خودت و اون فسقلی خوب نیست و دوما، بادمجون بم، آفت نداره...😉 - بادمجون یعنی چی؟ شما حق نداری به پدر بچه ی من توهین کنی ها😐... گفته باشم...😌 با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آهااا..... یعنی الان بهتون بر خورد که پدر بچه تونو بادمجون خطاب کردم؟🤔😂 - بله... من رو پدر بچم حساسم...😌😅 + حق داری... چون منم رو مادر بچم حساسم...🙃😅 هر دو خندیدیم. - امروز میای خونه؟😊 + آره. یه ۱ ساعت دیگه میام.☺️ - باشه. پس منتظرتم.🙂 + چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟🤔 - نه. همه چی داریم. مراقب خودت باش.😊 + تو هم همین طور.😉😊 - یا علی...✋🏻 + علی یارت...✋🏻 موندم با این وضع پام، چه جوری برم خونه... سعید وارد نمازخونه شد... اومد و کنارم نشست... - آقا پاتون بهتره؟😊 + الحمدلله... بهتره.🙂 - خدا رو شکر.🤲🏻 + سعید...🙂 - جانم...😊 + چیزی شده؟🤔 - نه آقا. چطور؟🤔 + چند روزه تو خودتی.🙃 - چیزی نیست...😕 + کِی اینطور... حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزی هست...😐😅 - خب..... راستش..... من..... به یه..... دختر خانمی...... علاقمند شدم...🤤😅 لبخندی زدم. + اِ.....😃 به سلامتی...😄 پس یه عروسی افتادیم....😉😊 لبخندی زد و سرشو پائین انداخت... + اوه اوه... چه داماد خجالتیی...😂 حالا این خانم خوشبخت کی هست؟😊🤔 - دوست و همکار ساراست... چند بار که رفتم بیمارستان سارا رو ببینم، ایشون هم اونجا شیفت بودن... چندبار هم که رفتم دنبال سارا، ایشون رو هم رسوندیم خونشون.🙂 + آها.... مبارک باشه...😊 میگم سعید... اون کراوات خوشگله رو هنوز داری؟😁😂 سرشو بالا آورد. حسابی پکر شد. - اِ..... آقا محمد.....😕 + به خاطر خودت گفتم... خوشتیپ تر میشی... گفتم شاید لازمت بشه...😉😁😂 خندیدم. خودشم خندش گرفته بود. + خب برادر من، اینکه ناراحتی نداره.😇 - آخه..... موضوع فقط این نیست.... یه مشکل اساسی هست...😕🙁 + چه مشکلی؟!🤔 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عطیه رو پدر بچش حساسه...😌😂 پ.ن2: محمد رو مادر بچش حساسه...😌😂 پ.ن3: از دست این محمد....😄😆 چرا اینا انقدر سعیدو دست میندازن؟!😐💔😂 پ.ن4: به یه دختر خانمی علاقمند شده...😃 پ.ن5: اولین باره دارم تو مکالمه ها از ایموجی استفاده می ‌کنم.😅 پ.ن6: چه مشکلی؟🧐🤔 حدساتونو تو ناشناس بگین.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe