✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_25
#محمد
آقای عبدی رفتن اتاقشون. حسین و مصطفی هم رفتن به کاراشون برسن.
یهو یاد پیام عطیه افتادم.
به کل فراموش کردم جوابشو بدم.
حتما خیلی نگران شده.
فقط من تو نمازخونه بودم.
از فرصت استفاده کردم و گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم.
شمارشو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلاااام عطیه بانو...😃☺️
- علیک سلاااام...😄 آقا محمد...😃 خوبی؟😊
+ شما خوب باشین، منم خوبم.🙂
- چه خبر؟🤔
+ هیچی، سلامتی. شما چه خبر؟!🤔
- ما هم هیچی. سلامتی.😊
چند ثانیه مکث کرد و بعدش گفت: محمد یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🤔🙂
+ بستگی داره چی بپرسی.😁😆
- اِ..... اذیت نکن دیگه...😕😅
خندیدم.
+ حالا تو بپرس...😄
- دیروز چرا نیومدی؟!🧐🤔
می دونستم می خواد اینو بپرسه...
+ معذرت می خوام.🙁 یه کاری برام پیش اومد... نتونستم بیام...😕 به مجید زنگ زدم... بهتون نگفت؟🤔
- چرا.... گفتن. نمی دونم چرا.... اما.... نتونستم حرفشونو باور کنم.🙃
+ راست گفته.🙂
- یعنی هیج اتفاقی نیفتاده؟!🤨🤔
+ نه... حتی اگه اتفاقی هم بیفته، شما نباید نگران باشی...😊 چون اولا نگرانی واسه خودت و اون فسقلی خوب نیست و دوما، بادمجون بم، آفت نداره...😉
- بادمجون یعنی چی؟ شما حق نداری به پدر بچه ی من توهین کنی ها😐... گفته باشم...😌
با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آهااا..... یعنی الان بهتون بر خورد که پدر بچه تونو بادمجون خطاب کردم؟🤔😂
- بله... من رو پدر بچم حساسم...😌😅
+ حق داری... چون منم رو مادر بچم حساسم...🙃😅
هر دو خندیدیم.
- امروز میای خونه؟😊
+ آره. یه ۱ ساعت دیگه میام.☺️
- باشه. پس منتظرتم.🙂
+ چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟🤔
- نه. همه چی داریم. مراقب خودت باش.😊
+ تو هم همین طور.😉😊
- یا علی...✋🏻
+ علی یارت...✋🏻
موندم با این وضع پام، چه جوری برم خونه...
سعید وارد نمازخونه شد...
اومد و کنارم نشست...
- آقا پاتون بهتره؟😊
+ الحمدلله... بهتره.🙂
- خدا رو شکر.🤲🏻
+ سعید...🙂
- جانم...😊
+ چیزی شده؟🤔
- نه آقا. چطور؟🤔
+ چند روزه تو خودتی.🙃
- چیزی نیست...😕
+ کِی اینطور... حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزی هست...😐😅
- خب..... راستش..... من..... به یه..... دختر خانمی...... علاقمند شدم...🤤😅
لبخندی زدم.
+ اِ.....😃 به سلامتی...😄 پس یه عروسی افتادیم....😉😊
لبخندی زد و سرشو پائین انداخت...
+ اوه اوه... چه داماد خجالتیی...😂
حالا این خانم خوشبخت کی هست؟😊🤔
- دوست و همکار ساراست... چند بار که رفتم بیمارستان سارا رو ببینم، ایشون هم اونجا شیفت بودن... چندبار هم که رفتم دنبال سارا، ایشون رو هم رسوندیم خونشون.🙂
+ آها.... مبارک باشه...😊 میگم سعید... اون کراوات خوشگله رو هنوز داری؟😁😂
سرشو بالا آورد.
حسابی پکر شد.
- اِ..... آقا محمد.....😕
+ به خاطر خودت گفتم... خوشتیپ تر میشی... گفتم شاید لازمت بشه...😉😁😂
خندیدم. خودشم خندش گرفته بود.
+ خب برادر من، اینکه ناراحتی نداره.😇
- آخه..... موضوع فقط این نیست.... یه مشکل اساسی هست...😕🙁
+ چه مشکلی؟!🤔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه رو پدر بچش حساسه...😌😂
پ.ن2: محمد رو مادر بچش حساسه...😌😂
پ.ن3: از دست این محمد....😄😆 چرا اینا انقدر سعیدو دست میندازن؟!😐💔😂
پ.ن4: به یه دختر خانمی علاقمند شده...😃
پ.ن5: اولین باره دارم تو مکالمه ها از ایموجی استفاده می کنم.😅
پ.ن6: چه مشکلی؟🧐🤔 حدساتونو تو ناشناس بگین.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe