✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_57
#عطیه
امروز ماشین نیاورده بودم.
با تاکسی اومده بودم و الانم باید با تاکسی بر می گشتم.
داشتم از خیابون رد می شدم که یه ماشین خلاف جهت با سرعت به سمتم اومد.
جیغ کشیدم...
همه جام درد می کرد...😓
مردم دورم جمع شده بودن.
اصلا نگران خودم نبودم...
مهم بچمون بود...🙂💔
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
محمد کنارم نشسته بود...
چشماش کاسه خون بودن...
معلوم بود گریه کرده...
ازش پرسیدم. اما انکار کرد و بعدم بحث رو عوض کرد...
یاد حرفای فاطمه افتادم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
قطره اشکی که رو گونم بودو پاک کردم...
اون روز وقتی فاطمه از پیش دکتر برگشت، خیلی بهم ریخته بود.
وقتی برگشتیم خونه، ازش پرسیدم.
اولش طفره رفت، اما انقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت...
با شنیدن حرفاش، حالم خیلی بد شد...😢 خیلی بد...😓
#محمد
+ چه حرفی؟!🧐
با بغض گفت: اون روز که از بیمارستان برگشتیم، فاطمه خیلی بهم ریخته بود.😕 ازش پرسیدم چشه...؟!🤔 اولش جواب نداد...😶 اما انقدر اصرار کردم تا گفت...🙃
گفت... دکتر بهش گفته... پات بدجوری زخمی شده... تصادف سنگینی کردی و ذربه سختی به پات وارد شده... اصلا هم بهش رسیدگی نشده...😞 گفت... گفت...😓
دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه...
- گفت دکتر گفته: چون بهش رسیدگی نشده...😔 اگه... اگه.... زبونم لال... پات.... عفونت می کرد... باید... باید... قطعش می کردن...😭
شدت گریش بیشتر شد...
دلم نمی خواست گریشو ببینم...
+ الهی من فدات شم...❤️ آخه چرا چشمای خوشگلتونه بارونی می کنی؟!😕 گریه نکن دیگه...😶🙁
- آ.... آخه... چ..... چطور... ازم... می.... می خوای.... گ..... گریه... ن.... نکنم...؟!😭
- اگه... اگه... زبونم لال... بلایی.... سرت.... میومد... اون وقت چی...؟!😭
+ عزیز دلم...🙃 الان که من صحیح و سالم کنارت نشستم...😇 دیگه چرا گریه می کنی؟!😕
- حتی دکترم فهمیده تو به فکر خودت نیستی...😢 محمد... تو رو خدا... تو رو جون عطیه... یه ذره به فکر خودت باش...😭
+ چشم... هر چی تو بگی...🙁 تو فقط گریه نکن...😕🙂
- الکی نگو چشم...😶 من که می دونم شبا که میای خونه تا دیر وقت یا حتی تا صبح، پای لپاپتی و باهاش کار می کنی...😞 هر وقت هم میای خونه، خستگی از چشمات میباره...🙁
حرفی واسه گفتن نداشتم...
شاید حق با عطیه بود...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه.
صبح فاطمه و عزیز اومدن و عطیه هم مرخص شد.
رسوندمشون خونه و رفتم سایت...
#رسول
صبح شد.
سارا رفت بیمارستان.
دیروز قبل از اینکه برم خونه، رفتم شیرینی فروشی و کیک سفارش دادم.
کادویی هم که از ۲ هفته پیش دیده بودمش و حسابی چشممو گرفته بود، خریدم...
رفتم بیرون و خرید کردم.
زنگ خونه به صدا درومد.
ریحانه بود.
آیفونو زدم.
اومد تو...
+ سلاااااام...😃 ریحانه خانم...😊
- سلام داداشی...😃
همدیگرو بغل کردیم.
- خب... چیکارا کردی...؟!😄
+ من کاری نکردم...🤷🏻♂ قراره شما همه کارا رو بکنی...😉😌😁
- اِ...!🙃 اینجوریه؟!😏
+ بله...😁😌
یه چیزی محکم خورد تو سرم...🤕
+ آخخخخخ...😓
کیفش بود...
- حقت بود...😝😌😂 تا تو باشی دیگه اینجوری با من حرف نزنی...😉🙃😂
+ خیل خب بابا...😶 حالا چرا می زنی؟🙄😪
- چون عصبیم کردی...😤😁
+ وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😐
کوسنی از رو مبل برداشت و خواست سمتم پرت کنه که سریع گارد گرفتم و گفتم: غلط کردم...😰 فقط نزن...😢
انداختش رو مبل.
هر دو خندیدیم.
منم زورم زیاد بود، اما به پای زور ریحانه نمی رسید...
دستش خیلی سنگین بود... چه وقتی خودش میزدت، چه وقتی که یه چیزی پرت می کرد سمتت و چه وقتی که باهات مبارزه می کرد.
هردومون کمربند مشکی کاراته داشتیم... اما ریحانه مبارزش از من بهتر بود...
همیشه از حق هم دفاع می کردیم و هوای همدیگرو داشتیم...😌✌️🏻
با کمک ریحانه، خونه رو تزئین کردیم، غذا پختیم و خلاصه همه چیز رو آماده کردیم...
مامان و بابا، به همراه فرشید و خانوادش و مامان و بابای سعید و سارا اومدن.
قبل از اینکه برسن، رفتم و کیکی که سفارش داده بودم رو تحویل گرفتم.
همه چیز آماده بود.
ساعت ۱۰ شب شده بود.
سارا هنوز نیومده بود.
چند بار بهش زنگ زدم. اما جواب نداد.
داشتم نگران می شدم.
دوباره بهش زنگ زدم.
داشت قطع می شد که جواب داد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه عطیه سوخت...💔
پ.ن2: خدا به رسول رحم کرد...😱😂
پ.ن3: به نظرتون سارا چی میگه؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe