✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_80
#محمد
از وقتی الکساندر رفت، پونزدهمین باره که گوشیم زنگ می خوره...
نزدیک اومد...
حالا دیگه دقیقا رو به روم بود...
دستشو سمت جیبم دراز کرد...
می خواست گوشیمو از جیبم بیرون بیاره...
+ چیکار می کنی؟!😠
همون لحظه در باز شد و الکساندر اومد داخل...
دختره سریع رفت بیرون...
هووووفففف...🙄
خدایا شکرت...
نجاتم دادی...
گوشیم هنوز زنگ می خورد...
الکساندر اومد جلوتر...
گوشیمو از جیبم بیرون آورد...
پوزخندی زد...
گوشی رو گرفت سمتم...
عطیه بود...😓🙂💔
تماس رو قطع کرد و گوشی رو خاموش کرد...
سیمکارتش رو درآورد و شکوند...
با گوشی رسول هم همین کارو کرد...😕
امیدوار بودم بچه ها تا الان ردمونو زده باشن...
این درد لعنتی هم که اَمونمو بریده بود...😓
اما رسول واسم مهم تر بود...🙃🙂❤️
#امیر
برگشتیم سایت...
همه فکر و ذکرم پیش بچه ها بود...
آقامحمد... رسول... فرشید... همشون...
تک تکشون برام عزیز بودن و عینِ برادرم بودن...🙂❤️
همه چیز رو به آقایعبدی گفتم...
خیلی بهم ریختن...😕
به علی گفتم بیاد و پای سیستم رسول بشینه تا شاید بتونیم از طریق گوشی آقامحمد یا گوشی رسول، ردشونو بزنیم...
علی اومد...
همه جریانو براش تعریف کردم...
نشست پشت سیستم رسول و مشغول شد...
گوشی رسول خاموش بود...😕
آقامحمد هم جواب نمی داد...🙁
پشت سر هم زنگ می زدم...
+ علی چی شد؟!😶
- چند دقیقه صبر کن...😕
یهو گفت: یعنی چی؟!😳😥
+ چی شده؟!
- شماره آقامحمد رو بگیر...
+ جواب نمیده...😕
- بگیر امیر...😶
شماره آقامحمد رو گرفتم...
خاموش بود...
یا خدا...😱
زانو هام خالی کردن...
دیگه مطمئن شدم یه بلایی سرشون اومده...😓💔
- چی شد...؟!😥
+ خاموشه...😰
- وای...😨
#ریحانه
سرمم تموم شد...
با کمک سارا از تخت پائین اومدم و چادرمو سرم کردم...
هنوز سرم گیج می رفت...
با کلی خواهش و تمنا، دکتر اجازه داد واسه چند دقیقه فرشید رو ببینم...
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
بغضمو به سختی قورت دادم...
صدام گرفته بود...
+ سلام فرشید...🙂 خوبی؟!🙃 صدامو می شنوی؟!🙁
+ فرشید چشماتو باز کن...😕 ازت خواهش می کنم چشماتو باز کن...😔
+ من بدون تو نمی تونم...😢
بغضم ترکید...
اشکام رو گونه هام می ریختن...
+ منو تنها نزار...😭 کنارم بمون...😭
یهو صدای بوق یکی از اون دستگاه ها اومد...😰
همه خط هاش صاف شدن...😨
نه... امکان نداره...
دکترا و پرستاره اومدن تو اتاق و منو بیرون کردن...
فقط اشک می ریختم و ذکر می گفتم...
حال یلدا و بابا محمود (پدر فرشید) هم دست کمی از من نداشت...
چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد و همه پرواز کردیم سمتش...
با هق هق گفتم: چی شد آقای دکتر؟!😭
دکتر با ناراحتی سرشو پائین انداخت و گفت: متاسفانه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چقققدر این دختره پروعه...😠😤
پ.ن2: عطیه بود...😢🙂💔
پ.ن3: درد اَمونشو بریده... اما به فکر رسوله...🙂❤️
این یعنی رفاقت...👌🏻✨
پ.ن4: انگار نتونستن ردشونو بزنن...😞
پ.ن5: فرشید چی شد...؟!😱😭
بیچاره ریحانه...😢💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe