✍️ حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند، انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان؛ مسیرشان را عوض کردند. هرکاری می‌کردم، از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند. دست از سرشان برداشتم. کلاغی هم روی درخت نبود؛ البته خبر داشتم که جوجه کلاغها توی لانه شان تنها هستند. دستم را گرفتم به تنهء درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول. قدم کوتاه بود و تا بخواهم خودم را برسانم به میخ بعدی، کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دودستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم. دستم می‌سوخت، ولی اهمیت ندادم. می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شاخه جا خوش کرده بود برسم، که رسیدم. اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می‌برمت پایین و با هم بازی می کنیم و جفتمان از تنهایی در می‌آییم، که دوتا قارقار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد. *روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان 📚@dostaneketab