۶۶۷ متولد ۶۲ هستم و با همسرم ۲ سال اختلاف سنی دارم. سال ۸۸ از طریق عموم، آشنا شدیم و عقد کردیم. همسرم مرد خیلی خوب و مهربونیه. یادمه اوایل عقد در مورد بچه صحبت می‌کردیم، می‌گفت ۲ سال بعد از ازدواج، بچه بیاریمو وقتی ۷ سالش شد و رفت مدرسه، یکی دیگه بیاریم.کلا دو تا. ولی من همیشه دوست داشتم ۳ تا بچه داشته باشم. از طرفی چون دوره های نامنظم داشتم و رحمم کیست داشت، دکترم گفته بود زود بچه دار بشیم، شرایط رو به همسرم گفتم که یه وقت مساله ساز نشه. سعی کردیم زود بارداری اتفاق بیفته ولی ۷ ماه بعد از ازدواج، باردار شدم. از خوشحالی خیلی گریه میکردم. باورم نمیشد دارم مادر میشم،همسرم هم همینطور. ۲ ماه بعد از بارداری، فهمیدم دوقلو باردار هستم. واقعا از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. خلاصه، با دنیا اومدن دو تا دخترای دوقلوم، کلی خوشحال بودیم. سختی داشت ولی شیرین بود. وقتی ۲ سالشون شد و کم کم از شیر گرفتمشون، هوس تجربه ی یه بارداری دیگه باهام بود. خیلی اصرار می‌کردم به همسرم که یکی دیگه بیاریم، اصلا موافق نبود. می‌گفت همین دو تا بسه. دیگه نهایتش اگه یکی دیگه هم بخوایم، باید ۷ ساله شون بشه و برن مدرسه. منم خیلی غصه می‌خوردم. هر جور بود راضیش کردم ولی همه ش می‌گفت اگه باردار بشی نمی‌بخشمت. و من باردار شدم. بارداری دوم و بچه ی سوم داشت میومد، باورم نمیشد. ولی یه روز بدجور با مادرشوهرم حرفم شد و تهمتی بهم زد که هیچ جوره بهم نمی‌چسبید‌. بعدش حالم بد شد‌‌. دکتر رفتم، گفتن دریچه های قلب بچه ت شکل نگرفته، نامه سقط جنین دادند. خیلی حالم بد شد. نذر کردیم با همسرم، ما رو ارجاع داده بودن به یه سونوگرافی خوب در تهران. اونجا گفتن جنین ظاهرا مشکلی نداره ولی هفته بعد باز بیا، دقیقتر معلوم بشه، تو این یه هفته دل تو دلم نبود. بالاخره گفتن مشکل نداره (یا اگرم داشت، خدا به ما لطف داشت و معجزه کرده بود که قلبش شکل بگیره). خلاصه وقتی دنیا اومد، ۲ کیلو بود. چون در طول بارداری فقط غصه میخوردم. حتی آب رحم هم کم بود. بعد از ۷ ماه باز مشکل قلب داشت که نذر امام رضا کردم. تا یک سال و نیم اصلا راه نمی‌رفت. بعدا دکترها تشخیص دادن که در طول بارداری در کسری از ثانیه اکسیژن به مغز بچه نرسیده و این مساله، خودش رو در یکی از اندامها نشون داده و اونم پای بچه م بود. خلاصه که با چهار ماه کاردرمانی، دخترم در روز تولد دو سالگی ش تونست راه بره. این بچه ی سوم، کلی اذیتم کرد. چند سال گذشت و ما با این سه دختر زندگی خوب و خوشی داشتیم. حالا دوقلوها هفت ساله و دختر سومم حدودا چهار ساله بودن که رفتیم مسافرت. در کنار یک امامزاده، از دلم گذشت که ان شاءالله خدا یه پسر هم بهم بده تا طعم پسر داشتن هم بچشم. به همسرم هم گفتم که برای بچه ی بعدی اقدام کنیم. ولی با مخالفت شدیدش روبرو شدم. تا اینکه فهمیدم دو ماهه باردارم. همسرم که فهمید، با من بحث کرد و تا یه ماه سرسنگین بود و تیکه مینداخت.‌ ولی نمیدونم چه تلنگری بهش خورد که اومد و گفت اشتباه کرده و ناشکری کرده و ازم عذرخواهی کرد. چند ماهی که گذشت، فهمیدم اون امامزاده حرف دلمو شنیده و خداوند لطفش رو شامل حالم کرده و یه پسر هم به ما داد. کلی ذوق کرده بودیم. زندگی ما خوب بود، ولی خوب تر شده بود. چهار فرزند داشتم و با افتخار اینور اونور میرفتم. پسرم یه سالش شد که حالم همش بد میشد‌‌. دلیلش رو نمیدونستم چیه، همش خواب بارداری میدیدم و به همسرم میگفتم باردارم ولی نه خودم باور داشتم نه همسرم، از طرفی شیر هم میدادم، و اصلا درصد بارداری رو صفر میدونستم. چند روزی احساس می‌کردم چیزی مثل یه دونه ی پرنور تو وجودمه، ولی از یه بارداری دیگه می ترسیدم چون تحمل حرف شنیدن از همسرم رو نداشتم. ولی با بیبی چک فهمیدم که بله، بارداری پنجم رو دارم تجربه میکنم. کار من ۲ ساعت تمام بی وقفه شده بود گریه و اصلا گریه م قطع نمیشد. از بارداری ناراحت نبودم. میترسیدم همسرم غر بزنه ولی عین دو ساعت گریه، همسرم دلداریم میداد و آرومم می‌کرد. کم کم خیالم راحت شد‌‌. بارداری پنجم یکم سخت گذشت. و نشست و برخاست خیلی برام سخت بود. خلاصه پنجمی هم به دنیا اومد و اسمشو گذاشتیم نورا. الان خیلی زندگی خوب و خوشی داریم. به خواست همسرم در بارداری آخر و زایمان، عمل بستن لوله ها رو انجام دادم. الان که میبینم تبلیغ فرزندآوری میشه، خیلی ناراحت میشم. گاهی تو تنهایی گریه میکنم و دلم تنگ میشه که دوباره بارداری رو تجربه کنم و یه فرزند دیگه بیارم. میدونم همسرم دوست نداره وگرنه میرفتم و عمل بازگشت رو انجام می‌دادم. اما به خدا و معجزه ش ایمان دارم. از خدا خواستم که لطف کنه و منو لایق بدونه و معجزه وار، لیاقت داشتن یه فرزند دیگه رو بهم بده و دوباره بارداری رو تجربه کنم. «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075