۹۸۵ من یه مادر بزرگ مهربونم داشتم که خیلی زود سکته کرد و توی جا افتاد. اوایل پدر بزرگم که خیلی هم سرحال بودن، همه کارای مادر بزرگم رو انجام میدادن عین یک فرشته دورش میچرخیدن اما بعد یکی دو سال پدر بزرگم در کمال سلامتی توی یک تصادف فوت شدن. مادر بزرگ من موندن با هفت تا بچه، ۴ پسر و سه دختر، اینم بگم پدر بزرگم وصیت کرده بودن که تا مادر تون زنده است حق فروش خونه رو ندارین! اول قرار شد مراقبت از مادر بزرگم شیفتی بشه هر کس یک شب اما توی همون هفته اول یک شب که دایی دومم با خانمش اونجا بوده، مادر بزرگم که بی اختیاری ادرار داشته جاش رو کثیف می‌کنه وقتی میان بالای سرش زن دایی ام حاضر نمیشه مادر بزرگم رو عوض کنه و دایی ام هم میگه من مادر زنم چند سال مریض بود یه بار این جوری به خودش گند نزد !!! و مادر بزرگم خیلی اون لحظه ظاهراً دلش می‌شکنه و فرداش دایی ام خیلی ناگهانی کمرش میگیره و تا شیش ماه خودش توی جا افتاد، جوری که باید پوشک میشد دقیقا عین مادر بزرگم. سر نگهداشتن مادر بزرگم بحث شده بود در نهایت قرار شد خاله کوچیکم به شرط اینکه سهم الارث مادر بزرگم از اموال پدر بزرگم بهش برسه، بیان و با خانواده اش خونه مادربزرگ زندگی کنند اونم به این شرط که چون مادر بزرگ لباس هاش کثیف میشه لباس ها رو توی ماشین نندازه و مادر بزرگم رو حمام هم نبره! مادر من که خیلی دوست داشت پیش مادر بزرگم باشه کارهاش رو خودش بکنه ولی به خاطر پدرم نمی تونست قبول می‌کنه. هر هفته مامانم صبح دست من رو می‌گرفت سوار اتوبوس میشد و می‌رفتیم خونه مادر بزرگم، مامانم تک تک لباس های کثیف مادر بزرگم رو تو حیاط با دست می‌شست بعدم مادر بزرگم رو میبرد حمام، مادر بزرگم خیلی سنگین بود و خودش تنهایی بلندش میکرد البته همیشه می‌گفت من یه گره هایی تو زندگی داشتم که با همین کار باز شده که فکر میکنم میبینم من به مادر خدمت نمی‌کردم اون داشته کمکم می‌کرده . این که این قصه چه ربطی به بچه دار شدن داره، بر میگرده به دایی کوچیکم فرزند آخر خونه که ۹ سال در انتظار بچه بودن! خاله من که مسئول مراقبت مادر بزرگم بود هیچ وقت آشپزی نمی‌کرد، همیشه از بیرون غذا می‌گرفت و خب این غذا ها با مزاج پیر زن مریض نمی ساخت. دکتر که گفت غذا سالم بدین خالم گفت من نمی تونم، مادر خودتونه براش غذا بیارین! مادرم چند بار غذا پخت اما خونه ما خیلی دور بود و کسی نبود غذا ببره یه بار اتفاقی مادرم زن دایی کوچیکه رو دید و زن داییم کلی تعجب کرد چون داییم اصلا شرایط مادر بزرگم رو بهش نگفته بود. این زن داییم گفت اشکال ندارد من هر روز غذا میدم که بیارن خونه مادر شما، نمی‌خواد از اون سر شهر بیای. زن دایی من ۸ بار ای وی اف کرده بود اما متاسفانه بچه دار نمیشدن. این روند غذا درست کردن هر روز بود. زن داییم به خاطر مادر بزرگم هر روز یک قابلمه جدا غذا درست میکرد و می‌فرستاد خونه شون، یه روز اتفاقا وقت داشتن از یک دکتر خیلی خاص که سالی یکبار می اومده ایران از صبح منتظر دکتر بودن دکتر تازه سه عصر میاد ولی تا بخواد زن دایی و دایی رو ویزیت کنه شب می‌شده. حوالی ساعت پنج زن دایی ام به دایی ام میگه پاشو بریم ! دایی ام میگه حیفه دو سه ساعت مونده ! زن دایی میگه من که امید ندارم، از طرفی مادرت گناه داره شام نداره پیر زن قند داره گشنه می مونه، ساعت ۸ شبم می‌خوابه، بیا بریم. هر قدر دایی ام اصرار می‌کنه زن دایی ام میگه نه ! می‌ره خونه غذا می‌ذاره و باهم هفت میان خونه مادر بزرگم ظاهراً، خاله ام خونه نبوده و مادر بزرگم خیلی گرسنه بوده به دختر خاله ام میگه چی داریم ؟ دختر خاله میگه مامان نیست غذا نداریم پیر زن جاش رو هم کثیف کرده بوده و پاش داشته می‌سوخت، از گرسنگی و درموندگی میزنه زیر گریه... وقتی زن دایی ام میرسه حال مادر بزرگم و میبینه کلی قربون صدقه اش می‌ره اول یه کم غذا براشون میریزن بعدم خودش مادر بزرگم رو بلند می‌کنه ببره حمام. داییم میگه بذار من خودم میبرمش حمام تو نباید سنگینی بلند کنی ( دکتر گفته بود یه نوبت چهار ماهه چیز سنگین برندار بعد بیا برا ادامه درمان ) زن دایی ام میگه مادر تو یک عمر جلو شما آستین کوتاه نپوشیده بعد الان ببریش حمام از خجالت آب میشه ! من که ۱۰ ساله بچه ندارم اینم روش، مادر بزرگم رو بلند می‌کنه می‌بره حمام میشوردش میبینه روی پاش خیلی سوختگی شدید داره، می فهمه همیشه دیر عوضش می کنن همون جا میزنه زیر گریه، دست مادر بزرگم رو می بوسه میگه به خدا نمی‌دونستم شرایط شما اونجوریه سریع پماد سوختگی میزنه ! ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075