❤️
#دلنوشته ❤️
سلام..
من یک دختر19 ساله ای هستم که چند ماه پیش عقدم بود و خیلی از قبل ترها با داداش ابراهیم اشنا شده بودم...
✳️تا اینکه امسال با اردوی راهیان نوری که از طرف دانشگاه رفتم و با رفتنمون به کانال کمیل که خیلی یکدفعه ای شده بود واصلا قرار نبود مارو به اونجا ببرن به طور اتفاقی فهمیدم که این کانال قتلگاه داداش ابراهیمه عزیزم هستش.
🌺بعد اون سفر خیلی با داداش ابراهیم رفیق شدم توی تک تک روزام و ثانیه هام حسش میکردمو باهاش حرف میزدمو ازش کمک میخواستم.توی اتاقمم یه چفیه زده بودم به دیوارو عکس داداش ابراهیمو یه گل رزم بغلش گذاشتم و از این طریق با عکسش صحبت میکردم همیشه..
💯دوهفته مونده بود به تولدم به داداشیم گفتم داداش ابراهیم تولدم نزدیکه ها به خواهرت میخوای چی هدیه بدی؟؟
بعد از این حرفم کلی گریه کردمو با خودم گفتم که اخه ادم نمک نشناس! داداش ابرام که خیلی به تو کمک کرده تو زندگیت تا الان تو برای رضای اون چیکار کردی؟؟
بعد از گریه هام اشکامو پاک کردمو بهش گفتم داداش میدونم خطا کارمو و خیلی اشتباه کردم تو زندگیم میدونم حتی یه قدم کوچیکم واسه جبران زحمت های شما برنداشتم ولی داداشی.....
✅دیگه به هق هق افتاده بودم..
گفتم ولی داداشی تو بیا و برادری کن درحقم بیا و دست خواهرتو بگیر و نجاتش بده..
بیا یه هدیه ای بده به خواهرت که سعادت دنیا و اخرت نصیبو روزیش بشه به حق خانم فاطمه الزهرا..😭😭
☘اون روز کلی گریه کردمو منتظر داداشی بودمو کادو تولدش که چی قراره باشه یعنی...
تولد من دقیقا مصادف شده بود با روز تولد اقاصاحب الزمان در نیمه شعبان..😊😊
🌹یک هفته مونده بود به تولدم زنگ تلفن خونمونو زدن که میخوایم واسه امر خیر بیایم. بعدم شرایط پسرشونو گفتن که پسرمون سطح سه حوزه هستن و طلبه...
منم از اونجایی که خواستگار زیاد واسم میومد و زنگ میزدن قبول کردم که بیان ولی این یکی خواستگارم شرایطش فرق داشت و یک طلبه ملبس شده بودن.
🌱جلسه اول امدن و شروع کردن به حرف زدن و من از نحوه برخوردو صحبتشون خوشم اومده بود..
بنابراین ازشون خواستم تا جلسه دوم هم را ترتیب بدن و من هم بتونم صحبت داشته باشم و سوالاتمو بپرسم.
💐جلسه دوم تصمیم گرفتم قضیه اینکه چقدر به داداش ابراهیم ارادت دارم رو به خواستگارم بگم و اینکه ایشون چقدر تو زندگیم بهم کمک کردن.
⁉️یکدفعه بی مقدمه بهشون گفتم شما شهید ابراهیم هادی رو میشناسید و با ایشون اشناییتی دارید.؟؟
ایشونم جواب دادن بله بله من به ایشون خیلی ارادت دارم و کتابشونو دو بار مطالعه کردم..
توی دلم گفتم الحمدلله که ایشونم داداش ابراهیمو میشناسن..
بعد از کمی مکث گفتن اصلا ما هم محله ایه شهید هادی هستیم و حوزه ما در محله ایشون واقع شده...
بعد از این حرف انگار زمان متوقف شد واسم خدای من باورم نمیشد...😭😭
داداشی بازم خواهرتو شرمنده خودت کردی...😭😭
یکی از هم محله ای های خودتو فرستادی واسه همسریه خواهرت..😭😭
خیلی مردی ابراهیم خیلی مردی داداش...
سعادت دنیا و اخرتو با ازدواج برام درنظر گرفتی با مردی که خودت انتخابش کردی واسم..😭😭😭
🌻بعد ازاینکه به قطع و یقین باورم شد داداش ابراهیمم واسم بهترین سعادت دنیا و اخرت رو فرستاد تصمیم گرفتم قبول کنم..
که این بهترین هدیه روز تولدم بود..
🍃دقیقا روز تولدم روز نامزدیه من بود ویک مراسم خانوادگی برگزار شد با حضور صاحب اصلی مجلس داداش ابراهیمم...
💠الحمدلله که به یاری خدا و حضرت صاحب الزمان و خانم فاطمه الزهرا و داداش ابراهیمم سعادت دنیاو اخرت با چنین همسری و این هدیه ارزشمندی که در طول عمرم گرفتم نصیب و روزیم شد وخواهد شد ان شاءالله...
سلام خدا بر شما ای شهید بزرگوار، ابراهیم هادی.
🌾
#ارسالی_اعضا
🆔
@Ebrahimhadi