. |⇦•با عروساش... سلام الله علیها اجرا شده به نفس حاج مهدی رسولی ●━━━━━━─────── با عروساش، بین گذر، نشسته رو چادرش خاک چقدر، نشسته چندماهه که، بچه هاشو ندیده چندماهه اینجا، بی خبر، نشسته خبر دادن بهش، بشیر اومده اومده امّا، سر بزیر اومده منتظر یه کارِوون، امیر بود ولی یه کارِوون اسیر بود همه امیدش، دیگه ناامید شد خبر دادن که عباسش شهید شد نمیدونم، که از بشیر چی شنید روزگارش سیاه موهاش، سفید شد تلخی راهو واسشون عسل کرد مشکل بی مادری شونو، حل کرد ام البنین اومد توی قافله دخترای فاطمه رو، بغل کرد روزای خوب، تموم شد و شب رسید کاسه ی صبر همه، بر لب رسید چیزی نمونده بود بمیره زینب ام البنین به داد زینب رسید نوحه میخونه، واسه دردونه هاش مرهم داغ زینبه، شونه هاش عمه ی سادات میزنه رو سرش ام بنین میزنه رو گونه هاش *دست عبدالله رو گرفته، بدو عزیزم، ام البنین میدوه، پسر عباس میدوه، دید دروازه شلوغه، ام البنین نگاه کرد، یهو صفا رو وا کردن، مردا عقب ایستادن، راه باز کنید، خانم مدینه داره میاد، اومد جلو، خانمِ امیره، بشیر به لکنت افتاد، بشیر چه خبر؟ خانم اومدی، عباستو، پسراتو، شهید کردن. داره نگاه میکنه، بشیر حسینم؟ صدای ناله بلند شد، ام البنین.. "قُتِلَ الحُسین"، اونم چجوری، وَحیداً، عَطشاناً، عُریان..اینا رو شنید. ام البنین جمعیت رو زد کنار، یه جمله ای گفت: تا شنید" قُتِلَ الحُسین"، صدا زد پس بگو زینب خونه خراب شده دیگه.. بقیه کجان؟ام البنین بیرون شهرن، دروازه رو وا کردن. ام البنین هراسان اومد دید یه چند تا خیمه زدن، نگاه میکنه، تا دیدن ام البنین داره میاد،بچه ها دویدن، دور دامن ام البنینو گرفتن، دخترا سر یکی رو شونه، یکی رو سینه. هی داره نگاه میکنه، عبدالله هی چادرو میکشه، چته عزیزم؟ یوما.. یوما... جانم پسرم.. کجاست، عمه کجاست، کیو میخوای عزیزم؟ همه دخترا اومدن، سه ساله کجاست، کلثوم! رقیه کجاست؟ عبدالله هی سراغ رقیه رو میگیره.. زینب کجاست؟ شنید ام البنین اومده، ام البنین بیچاره شد، چرا؟، منتظر یه خانم رشیده ست، یه خانم حیدری، اما اونی که دارن میارنش، مگه زینب چندسالشه، یعنی چی دارن میارنش؟، حیدریه، ولی شبیه فاطمه شده. یه پیرزن، زیرِ بغلاشو گرفتن، داره میاد، ام البنین داره میدوه، او دید ام البنین داره میاد، صدا زد، وا عباسا، ام البنین دید زینبو، میزد تو صورت، وا حسینا... رسیدن به هم، سرا رفت تو بغل هم، شایدم رو خاک نشستن دوتایی، امام زمان ببخشید منو آقا.. انقده گریه کردن، انقده ناله زدن، زین العابدین فرمود: عزاست، چادر عزا بزنید، ام البنین دونه دونه داره سراغ میگیره، پرسید زینب با کی برگشتی؟، علی اکبرت، قاسمت، هر چی ام البنین می پرسید زینب سر تکون میداد، همه؟، بچه های حسن کو؟ حتی عبدالله؟، ام البنین مث مادرم زدنش، حتی وقتی رفتم، جنازه ش هم پیدا نکردم، زیر سُم اسبا یجوری له شد، اصلا پیدا نکردم عبدالله رو... ام البنین همینجوری نگاه میکنه، یهو صدا زد عروسم کجاست؟ بگید عروسم بیاد، دلم برا علی تنگ شده. تا اینو گفت صدای ضجه ی زنا بلند شد، یهو بلند شد گفت زینب دیگه نگو رباب رو هم نیاوردی. زینب صدا زد ام البنین، رباب بیرونه، اومد دید زیر آفتاب یه نفر نشسته، صدا زد اینجا چرا نشستی؟ بلند شو، تو شیرخواره داری، زیر آفتاب چرا؟، زینب از جاش بلند شد، ام البنین رهاش کن..* گریه نکن رباب، عروسِ مادرم گریه نکن رباب، منم یه مادرم از وقتی که برگشتیم زیر سایه نرفته .....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ..... ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ .👇