افـ زِد ڪُمیـلღ
✅ کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 4⃣بخش چهارم 🔶️محبت شهید به خویشاوندان 💠 خانم نظری از بستگ
✅ کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 4⃣بخش چهارم 🔶️محبت شهید به خویشاوندان 💠 پدر شهید دو-سه ماهی از شهادت عباس می‌‌گذشت. برای زیارت حضرت ثامن‌‌الحجج امام‌رضا(علیه‌السلام) با همسرم به مشهد مقدس رفتیم. روز سوم تصمیم گرفتم یک کاپشن زمستانی بگیرم. موقع رفتن از مسافرخانه به همسرم گفتم: «یادت هست سری قبل با عباس اومده بودیم و موقع خرید با هم به بازار رفتیم؟ اگر الان عباس بود، می‌‌تونستم با اون برم و یه کاپشن بهتر بگیرم.» در نظر داشتم اول به حرم مطهر بروم و بعد از نماز مغرب و عشا به بازار بروم. در داخل حرم جای مناسبی پیدا کردم و نشستم. لحظاتی گذشت. دیدم جوانی خوش‌‌سیما کنارم نشست. با هم سلام‌وعلیک کردیم. نیم ساعتی گذشت. یکی از دوستان و همکاران سمنانی، برادر یغمائیان از جانبازان هشت سال دفاع مقدس با یک پدر شهید از جلویم رد شدند. تا برادر یغمائیان من را دید، به پدر شهید گفت: «ایشان پدر شهید عباس دانشگر هستن.» با هم با گرمی احوال‌پرسی کردیم و از من دور شدند. جوانی که کنارم نشسته بود، گفت: «شما پدر شهید عباس دانشگر هستی؟» گفتم: «بله.» بلند شد و با گرمی احوال‌پرسی کرد. گفت: «من توی دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) وصف حال عباس رو شنیده‌‌ام. امشب می‌‌خوام شما رو ببرم خونۀ خودم.» هرچه اصرار کرد قبول نکردم. گفتم: «من قراره به بازار خیابان هفده شهریور برم و یه کاپشن بخرم.» گفت: «اتفاقاً من می‌‌دونم کجا جنس خوب دارن. اگر اجازه بدین، همراه شما می‌آم.» گفتم: «مزاحم نمی‌شم.» گفت: «باعث افتخاره.» ایشان همراه من آمد و یک کاپشن مناسب و خوب گرفتم. بعد از خرید کاپشن به او گفتم: «توی مسافرخونه به مادر شهید گفته بودم ‌ای کاش الان عباس بود و همراه من می‌‌اومد.» ایشان گفت: «من بچه مشهدم. کمتر اتفاق می‌‌افته محلی رو که شما توی حرم نشستید، بنشینم و دعا بخونم. بیشتر می‌رم مسجد گوهرشاد. گویا یه نفر دستم رو گرفت و گفت اینجا بنشین که من کنار شما نشستم و این رو از محبت شهید می‌‌دونم.» 📗 💚