. دستِ من نیست که افتاده تنم ،شرمنده مرگ آور  شده، وضعِ بدنم ، شرمنده   با نگاهِ خودم امروز به فضّه گفتم؛ بابت اینهمه زحمت شدنم ،شرمنده   قسمت این بود، حسن از تو و ،من هم باشم لحظه ی دیدنِ روی حسنم ،شرمنده   عطر خون از ترک سینه ی من میپیچد پلک هم نِه ، نفسی تا بزنم ،شرمنده (توچشاتو ببند تا من نفس بکشم و تو هم خونابه ها را نبینی)   به خدا یک ضرر کوچک بد سوختن است شده جزئی ز تنم پیرهنم شرمنده   باید انگار سپیده به مویت سر بزند شب طولانی غسل و کفنم شرمنده   دستِ تو بسته شد و دست من از کار افتاد تا قیامت  تو  زِ من ، از تو منم شرمنده   حبیب نیازی✍ .