•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت106
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با دقت به حرف های استاد گوش میدادم حمید نفس زنان نزدیکم شد و جوایز رو بهم داد
- س..سلام ببخش،خیلی منتظر موندی.
- اشکالی نداره، خب باهام کاری نداری، من زود برم
- به خانمم سلام برسون
- چشم، آقای عاشق!!!
با عجله از پله ها بالارفتم، وارد کتابخونه شدم.
- سلام شرمنده دیر شد، منتظر موندم تاجوایز رو بیارن.
سحر نزدیکم شد و همزمان که جوایز رو بهش میدادم گفتم
- اقای مجنون سلام رسوندن.
چشم هاش برقی زد و با لبخند جواب داد
- سلامت باشن.
نگاهی به نقاشی بچه ها کردم و برای هر کدوم یه جایزه دادم.
سخنرانی تموم شد و موقع مولودی خوانی، بچه ها پیش مادراشون رفتن.
بعداز جشن پذیرایی کردیم و تقریبا ساعت هفت مسجد خالی شد.
قرار شد به همراه چند نفر از خانم ها، مسجد رو تمیز کنیم و آقایون هم کارهای بیرونی مسجد رو انجام بدن.
جاروبرقی رو برداشتم و شروع به جارو کردم. تقریبا کارهممون تموم شده بود.
حمید زنگ زد و توحیاطیم و به زینب خانمم بگو که داداشش منتظره تا باهم برن خونه.
به سحر و زینب گفتم و به حیاط مسجد رفتیم. حمید و داداش زینب باهم مشغول صحبت بودن.
با دیدن ما هردو به طرفمون برگشتن.
سلام دادیم و جوابمون رو دادن.زینب کنار داداشش ایستاد.
داداش زینب سر به زیر گفت
- دستتون درد نکنه، اجرتون با خود مولا. خیلی زحمت کشیدین
تشکر کردیم و حمید روبه اقای محبی گفت
- خب علی جان، کاری نداری؟ ما دیگه بریم.
- نه داداش به سلامت
با اجازه ای گفتم و موقع خداحافظی از زینب، یهو داداشش انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
- خانم فلاح؟
سرم رو پایین انداختم
- بله
- زینب حرفاتون رو بهم رسوند، خواستم بگم، من شرمندتونم. منم مقصر بودم...راستش میخواستم هزینه گوشی رو بدم خدمتتون.
باشرمندگی نگاهی به زینب که میخندید کردم و جواب دادم
- نه آقای محبی، من اونروزم به زینب گفتم خودم مقصر بودم، بابت رفتارمم عذرمیخوام
- ولی خانم فلاح...
- اتفاقیه که افتاده، با اجازه تون من برم. زینب جان فعلا خداحافظ
به همراه سحر و حمید سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.
حمید پرسید:
- راستی زهرا علی درباره چی حرف میزد
قضیه گوشی رو بهش توضیح دادم، وقتی متوجه قضیه شد یهو گفت
- اصلا یادم نبود من یه گوشی بهت بدهکارم
- نه داداش همون گردنبنده برام کافیه.
خندید و ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت. وارد خونه که شدیم، مامان شام رو بار گذاشته بود و باخانم جون مشغول صحبت بودن.
سلام کردیم و جواب دادن. بعد از عوض کردن لباس هان به حمید گفتم
- میگم داداش هم سخنرانی امروز رو برام بریز تو لپ تاپ، هم اینکه به نظرت استاد فاضل قبول میکنه کلاس مهدویت بذاره؟
- فردا باهاش صحبت میکنم، ببینم اگه قبول بکنه بهت میگم.
شب رو تا صبح فقط از این پهلو به اون پهلو شدم، نمیدونم انگار خواب به چشم هام حروم شده.
نزدیک اذان صبح، وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب خوندم
بعداز نماز صبح، چشم هام سنگین شد و خیلی زود خوابم برد.
با صدای بیرون از خواب بیدار شدم و به اشپزخونه رفتم. صبحونه رو خوردم و استکانم رو آب کشیدم. نگاهی به گوشیم که از دیشب بیصدا بود کردم. یه پیام از زینب برام اومده بود.
- سلام زهراجون صبح بخیر، خونه ای یه سر بیام پیشت کار واجب دارم.
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞