•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای عصبانی حمید به عقب برگشتیم. بابا کنارش وایستاده بود و هاج و واج نگاهمون میکرد، قفسه سینه ی حمید از عصبانییت بالا و پایین می شد. چشم هاش خون افتاده بود، نمیدونم یعنی همه حرف هامون رو شنیده. با چشم های اشکی نگاهش کردم، وقتی چشمش به من افتاد دندون هاش رو بهم فشار داد و دستش رو مشت کرد تاخواست قدمی برداره بابا دست روی سینه ش گذاشت و مانعش شد. - حمید جان، بابا آروم باش! صبر کن ببینم اینجا چه خبره! حمید طرف بابا برگشت و گفت - بابا مگه حرفاش رو نشنیدی؟ از همون روزی که زهرا شب خواستگاری جواب منفی داد شک کردم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. زهرا تمام اون مدت که حالش خراب بود آقا برا خودش خوش گذرونی می کرد. گفته بودم اگه کسی بخواد اشک خواهرم رو دربیاره با من طرفه. سعید تو با خودت چی فکر کردی؟ ها؟ اینکه اسمت رو روی خواهرم گذاشتن و خودتم همه جا گفتی دوستش داری، حالا بعدش بیای راحت بگی من تو رو نمیخوام و هر غلطی دلت خواست بکنی؟ بیچاره خواهر من که به خاطر آبروی تو تموم نیش و کنایه ها رو تحمل کرد و دم نزد، حالا تو چقدر رو داری که اومدی خونه خودمون، خواهرم رو تهدید میکنی؟ فکر کردی خیلی مردی؟نه داداش بی غیرت تر از تو خودتی؟ بابا برا اینکه حمید رو آروم کنه کمی بلند تر گفت - حمید جان، بابا بس کن. ماهمه فامیلیم، نون و نمک خوردیم. آروم باش بذار ببینم چه اتفاقایی تو این مدت افتاده که من خبر ندارم. از استرس ناخن انگشت شصتم رو با دندونم می جویدم، تپش قلبم خیلی بالا رفته، انگار دیگه توانی برام نمونده و قلبم داره مچاله میشه! ناخودآگاه دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم، سحر با دیدن وضعیتم سریع دستم رو گرفت - زهرا خوبی؟ همه نگاه ها به طرفم برگشت، حمید سریع خودش رو بهم رسوند - زهرا جان، چت شد یهو؟ سحر زهرا رو ببر اتاقش. با حرص برگشت طرف سعید و گفت - فقط دعا کن سعید، یه تار مو از زهرا کم نشه اونوقت باخود من طرفی! با دستم اشاره کردم که نمیرم، نگرانی رو تو نگاه همه، حتی سعید میتونم ببینم. سرگیجه بدی دارم، به کمک سحر پیش خانم جون نشستم. مامان دست هاش رو بهم می مالید،خاله هم روی مبل نشست و رو پاش میزد. تصمیم گرفتم این بار همه چیز رو بگم و خودم رو راحت کنم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم وبه سعید که نگران نگاهم میکرد گفتم - ببین سعید، حالا که کار به اینجا رسید بذار همه بفهمن که تمام این مدت اتفاقایی که افتاد تقصیر خودت بود نه من! شب خواستگاری که رفتیم تواتاق صحبت کنیم خوشحال بودم که همسر خوب و مؤمنی نصیبم شده. اما وقتی تو اتاق گفتی که جواب منفی بدم و نذارم کسی بفهمه که تو پشیمون شدی و جواب منفی از طرف توعه، دنیا رو سرم خراب شد. همه اینا به کنار، وقتی با لبخند به یکی دیگه پیام میزدی و منی که با هزار امید و آرزو که تو باعثش بودی، روبروت نشسته بودم. گفتی من یکی دیگه رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم، اونقدر نامرد بودی که نفهمیدی من از درون شکستم. اره سعیدخان، تا الان خواستم آبروت حفظ بشه. شب عقد بهت درباره مهسا گفتم که حواست باشه، چون دلم به حالت سوخت نه اینکه دوستت داشتم نه! چون بعداون ماجرای بهم خوردن، از قلبم بیرونت کردم والانم دیگه جایی نداری! فقط به خاطر اینکه نون ونمک هم رو خورده بودیم، بازشروع به داد وبیداد کردی که من میخوام زندگیت رو بهم بریزم. با خودم گفتم من احمق دارم خودم رو به آب وآتیش میزنم که دور و برت رو خوب ببینی، و زندگیت نابود نشه. فرداش بهم پیام زدی که اگه کسی بو ببره آبرو برات نمیذارم، اینقدر عصبانی شدم که گوشیم افتاد شکست، حالا اونم بماند، چند روز پیش اومدی و گفتی من به مهسا پیام دادم، هرچی گفتم کار من نبوده حرف های خودت رو زدی و واینستادی تا جواب بگیری و رفتی! قلبم تیرمیکشه ،نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم - حالا وایسا جوابت رو بگیر بعد برو. اومدی بگی آبرو برام نمیذاری؟ فکر کردی کی هستی که بخوای آبروی من رو ببری؟ها؟ مهم اینه که پیش خدا روسفیدم و آبرو دارم. هزاران نفر امثال تو بیان تهدیدم بکنن که آبرومو میبرن ترسی ندارم چون به خدا تکیه کردم. توهم بهتره به جای این چرندیات یکم حواست رو جمع کنی که باد کلاهت رونبره وحرف هایی که روز عقد بهت گفتم رو جدی بگیری. همه متعجب به حرف هام گوش میکردن ، سعید صورتش قرمز شده بود اما هنوزم باوز نمی کرد من همون زهرای ساکت و مظلومم که این حرف هارو بهش میزنم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞