•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد. برادر زینب به همراه دکتر نزدیک تختم رسیدن. - حالت خوبه دخترم؟ الان که درد نداری؟ - خداروشکر...خوبم، نه، فقط موقع ...حرف زدن...نفس کم میارم - این طبیعیه، به خاطر شوکیه که وارد شده بهت. تا یکی،دو ساعت با داروهایی که نوشتم خوب میشی. فشارم رو گرفت و با گوشی معاینه، ضربان قلبم رو گوش داد، نگاهی به برادر زینب کردم، چشمش به دکتر بود ببینه چی میگه. دکتر که گوشی رو از روی قلبم برداشت ، علی آقا پرسید - دکتر مشکلی که ندارن؟ - نه خداروشکر همه چیز نرماله،فقط باید دوسه روزی تحت مراقبت باشن. الانم بهتره دورش رو خلوت کنین، تا استراحت کنه. دکتر بعداز تموم شدن معاینه، با خودکارش مطالبی رو روی برگه ها نوشت و از اتاق بیرون رفت. بقیه هم بعد از خداحافظی، اتاق رو ترک کردن. احساس کردم باید به سرویس برم، خواستم از کسی کمک بخوام اما متاسفانه کسی نبود. با هر زحمتی بود سِرُم رو توی دستم گرفتم و آروم به طرف در حرکت کردم، هنوز سرگیجه دارم. در رو آروم باز کردم، یک قدم به بیرون از اتاق برداشته بودم که دیدم آقای دکتر با بابا وحمید در حال صحبته، علی آقا هم کنارشون وایستاده بود. خیلی آروم صحبت می کردن گوش هام رو تیز کردم شاید متوجه بشم چی میگن. - راستش آقای فلاح، خدارو شکر خفیف بوده و رد کرده. بهتره بیشتر مراقبش باشین، من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، هرچی هست شوک بدی بهش وارد شده. نظر من اینه این مدت اخبار ناراحت کننده بهش نگین. بابا سرش رو پایین انداخت و حمید کلافه به اطراف نگاهی کرد، چشمش که به من افتاد قدم هاش رو تند کرد و نزدیکم شد - زهراجان، تو اینجا چیکار میکنی‌، برا چی از روی تخت بلند شدی؟ مات ومبهوت از حرف هایی که شنیده بودم، گنگ به حمید نگاه کردم و گفتم - دکتر درباره چی حرف میزد؟ - هیچی عزیزم گفت فقط یه شوک عصبی بوده، اصلا به اینا فکر نکن. بابا به همراه علی آقا نزدیکم شدن. علی آقا گفت - زهرا خانم، شما نباید از روی تخت بلند شید، هنوز سرگیجه تون خوب نشده، خدایی نکرده ممکنه نتونین تعادلتون رو حفظ کنین و زمین بخورین. - ببخشین...میخواستم... برم سرویس، دیدم کسی نیست کمک کنه تنهایی اومدم. نفس عمیقی کشیدم،حمید بازوم رو گرفت و رو به بابا گفت - بهتره شما برین، من اینجا هستم. اتاقشم چون خصوصیه گفتن مشکلی نداره همراه آقا باشه. روبه حمید گفتم - میشه...سحر امشب... پیشم بمونه؟ - اگه دوست داری سحر پیشت باشه، مشکلی نیست رفت پیش ماشین، بذار زنگ بزنم بگم بیاد، منم بابایینارو برسونم خونه دوباره برمیگردم اگه وسایلی لازم بود تهیه کنم. علی آقا به حمید گفت - حمیدجان، امشب من شیفتمه، تو فردا میخوای بری سرکار، خانمت که همراه زهرا خانم هست، منم میسپرم اگر چیزی نیاز بود به خودم بگن، تو برو خونه. از اینکه این همه به خانواده ما محبت داره هم خوشحال شدم، هم شرمنده. با دیدن سحر گل از گلم شکفت، احتمالا دلش طاقت نیاورده قبل از زنگ زدن حمید دوباره برگشته. سحر نزدیکم شد،سرگیجه امونم رو بریده، به سحر آروم گفتم - میشه کمکم کنی...برم سرویس؟ - اره عزیزم، سِرمت رو بده من نگه میدارم، خودتم بهم تکیه بده بریم. از حمید و بابا خداحافظی کردم و به برادر زینب گفتم - شرمنده، من فقط اسباب زحمت... شدم براتون. لبخند محوی زد و دست روی شونه ی حمید گذاشت و گفت. - این چه حرفیه، انجام وظیفه ست، حمید به گردن من حق زیادی داره. ازشون دور شدیم و به کمک سحر سرویس رفتم. از سرویس برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. نسبت به نیم ساعت قبل راحتتر میتونم حرف بزنم. - ببخش سحر، نذاشتم بری خونتون. بهت نیاز داشتم روی صندلی کنار تخت نشست و دستم رو گرفت و با محبت نگاهم کرد - این چه حرفیه، اتفاقا اگه میرفتم فکرم پیشت میموند، خوب کاری کردی گفتی بمونم. مامانم چندباری زنگ زده و حالت رو پرسیده. بهش گفتم امشب پیشت میمونم گفت بمون. مامان خودتم قبول نمی کرد بره خونه، به زور راهیش کردیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞