•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت490
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- درکت میکنم خیلی سخته! اما من دلم روشنه زهرا، به نظرم این علی آقا ازت دست برنمیداره، اون لحظه عصبی شده حرفایی زده مطمئنم الان پشیمونه. حالا ببین کی بهت گفتم این خط این نشون اگه عاشقت باشه هرطور شده برا رسیدن به تو تلاش میکنه
آب بینیم رو بالا کشیدم و اشکم رو با پشت دست پاک کردم
- دلم نمیخواد فعلا ببینمش، بدجور دلم رو سوزوند.
- این وسط یه چیزی میمونه چرا دارن باهات این کارو میکنن؟ اصلا کی این کارو کرده مگه تو دشمنی داری؟
- خودمم نمیدونم، آخه من باهیچ کسی دشمنی ندارم، باور کن تا حالا به هیچ کس بی احترامی یا بدی نکردم. همیشه سعی کردم تو زندگیم دلی رو نشکنم و خدا رو تو همه ی زندگیم در نظر بگیرم.
- پس دیروز سحر چی گفت که اونجوری گریه کرده بودی؟
- گفت علی آقا خیلی حالش بده و از اینکه گوشیش رو پس دادم ناراحت شده. گفته هر طور شده کسی که پشت این قضیه ست پیدا میکنم!
- ایول مثل فیلم های عاشقانه، پسره برای اینکه به دختره برسه خودش رو به آب و آتیش میزنه تا عشقش رو ثابت کنه!
- تو هم خیلی فیلم عاشقانه میبینی!! فقط،میترسم گلرخ اگه اون عکسا رو بخوان بفرستن به خونمون نمیدونم عکس العمل خانواده م چی میشه!
- بیخودی ترس به دلت راه نده، دیگه خانواده ت تو رو میشناسن محاله باور کنن
- اونا باور نمیکنن ولی داداشم روی من خیلی حساسه میترسم بره پیداشون کنه و دعوای بزرگی بشه. من که نمیدونم با چه قصدی اینکارو میکنن.
آخه بابام رو همه میشناسن میترسم دست روی آبروی خانواده مون بذارن.
سرم رو مابین دستهام گذاشتم، دلهره امونم رو بریده
- یا صاحب الزمان، خودت آبرومون رو حفظ کن!
گلرخ دست روی شونه م گذاشت
- بیخودی نگران نباش مگه نمیگفتی همه چیز رو به خدا سپردی، مطمئن باش نمیذاره به هدفشون برسن. هرکی هست دستش به زودی رو میشه! میگما نکنه بابات تو محل کارش دشمن داره!
یاد بابای مهربونم افتادم، محاله!
- نه بابا محاله. بابام رو همه میشناسن،
خیلی دست به خیره!
خمیازه ای کشید و گفت
- حالا خودت رو زیاد درگیرش نکن، بگیر بخواب تا بتونیم سحری بیدار شیم فقط دوساعت وقت خواب داریم
هر دو دراز کشیدیم، گلرخ به محض اینکه سرش رو روی بالش گذاشت خوابید، برخلاف من که با یادآوری حرفایی که الان زدم دلشوره گرفتم. انگار دارن تو دلم رخت میشورن، چند باری نفس عمیق کشیدم و ذکر " الا بذکر الله تطمئن القلوب " گفتم.
چشم هام رو بستم و تلاش کردم خوابم ببره. دوباره یادش افتادم، یاد نگاه هاش یاد لحظه ای که تو حرم حسش رو بهم گفت و نگرانیاش وقتی بیمارستان بودم، دلم بدجور گرفت کاش به مامان میگفتم گوشیش رو بده. اون لحظه اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست این مدت بی گوشی باشم اما الان پشیمونم، حداقل میتونستم با سحر هر موقع دلم خواست حرف بزنم. گوشی خانم جونم نمیتونم پیش خودم نگه دارم تند تند بهش زنگ میزنن.
کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم
✅
رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌
مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞