•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت552
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کاش هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد و مهسا با سعید به خوشی زندگی میکردن، من که کاریشون نداشتم چرا بر علیهم این کارا رو کردن. صدای آه و ناله ی گلرخ که اومد سکینه خانم گفت
- خوبی گلرخ جان
به سختی جواب داد
- درد دارم.
- بذار به پرستار بگم بیاد یه مُسکّن بزنه!
سرم رو آروم به سمت گلرخ برگردوندم، دور چشم هاش کبود بود بمیرم براش چقدر دلم برا سربه سر
گذاشتن هاش تنگ شده، اشکم از گوشه ی چشمم روی گونه ریخت. بعد از رفتن سکینه خانم با صدای گرفته ای گفتم
- گلرخ
- سرش رو آروم به سمتم گرفت
- خوبی؟ ببخش همش به خاطر منه!
- سرم داره میترکه، بدن درد دارم.
نمیتونم راحت نفس بکشم
- صبر کن الان میان مُسکن میزنن.
سکینه خانم به همراه پرستار اومدن و پرستار داخل سِرم چیزی رو زد . نزدیکم شد و پرسید
- توهم درد داری؟
آروم سرم رو تکون دادم گفتم اره
یه مُسکن هم به من زد و رفت.
چشم هام رو بستم شاید بخوابم و درد رو کمتر حس کنم. کم کم چشم هام گرم شد و خوابم گرفت.
با صدای گوشی سحر چشم هام رو باز کردم
- الو سلام حمید جان،
- باشه عزیزم الان میام
روبه سحر گفتم
- چی میگفت؟
- گفت علی آقا و بابا شام آوردن من برم بخورم بیام.
با شنیدن اسمش یهو دلم براش تنگ شد، دست خودم نیست.
- مگه اونم اینجاست
با محبت جواب داد
- اره وقتی میفهمه جونت در خطره باحمید میان، بنده خدا ازوقتی اومده همش بیرون وایمیسته و نمیاد پیشت.
سکوت کردم که سحر ادامه داد
- میدونی چرا نمیاد؟
آروم لب زدم
- چرا؟
- گفته شاید زهرا دوست نداشته باشه من رو ببینه و با دیدنم حالش بد شه!!! زهرا جونِ من یه فرصت دیگه بهش بده.
سکوت کردم و حرفی نزدم. سحر و سکینه خانم رفتن تا شام بخورن. به سقف خیره شدم و فکر کردم.
- گلرخ؟
- هوم؟
- اونم اینجاست
- زهرا بهش فرصت بده، معلومه خیلی دوستت داره. هر کسی اینکارو نمیکنه که اینهمه راه بیاد. کاش از مصطفای منم خبری میشد
حرفاش منو بدجور به فکر برد. طولی نکشید که سحر تنهایی برگشت و گفت
- گلرخ جان به مامانت گفتم بره خونه استراحت کنه، اگه کاری داشتی به خودم بگو.
سحر کنارم نشست و گفت
- علی آقا فردا صبح برمیگرده!!
با این حرف نفهمیدم چی شد سریع به سمتش برگشتم، از درد بخیه ها آخی گفتم. سحر با خنده گفت
- اخه دیوونه تو که اینجوری بی قرارش شدی مجبوری کلاس بذاری ؟؟؟ نگران نباش دوباره دو روز دیگه برمیگرده
خودمم نمیدونم چرا اینجوری شدم، احساس میکنم چیزایی به ذهنم میاد، وقتی تصادف کردیم انگار باهام حرف میزد ولی صداش رو خیلی ضعیف میشنیدم.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش
#همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴
اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌
مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞