•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت622
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهـــــــرا
هربار که با علی حرف میزنم دلم آروم میشه، به سمت خانم جون که تو اتاق نشسته بود و صدام میکرد رفتم
- جانم خانم جون
- زهراجان مادر گلنار رفت دم در بیاد، حسنا گریه میکنه بغل منم نمیمونه، بیا اینو بگیر یکم سر پا تکونش بده شاید آروم شد
چشمی گفتم و حسنا رو بغل کردم، یه لحظه با خودم گفتم چه خوبه که آدم صاحب فرزندی بشه که بتونه یار امام زمانش باشه!
حسنا آروم چشم هاش رو بست و خوابید. منتظر گلنار شدم تا بیاد و حسنا رو بغلش بدم.
طولی نکشید که گلنار با یه کاسه آش برگشت
- ببخش زهرا جون اذیتت کرد؟ الان میام میگیرم
- نه بابا چه اذیتی! آش رو کی آورده؟
- پسر یکی از همسایه ها رفته سربازی براش آش پشت پا پختن. مادرش الان آورد.
گلنار به سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت، حسنا رو از بغلم گرفت و نشست تا شیر بده.
کنار خانم جون نشستم و گفتم
- خانم جون به نظرتون تا کی اینجا میمونیم؟
خانم جون گره ی روسریش رو باز کرد و گفت
- اگه این بار باباتینا بیان میخوام باهاشون برگردم
با تعجب گفتم
- چرا خانم جون؟ مگه دکتر نگفته فعلا تو جای شلوغ و دود و دم نبایدباشین؟ نکنه به خاطر من میخواین برگردین؟
نگاه پر از محبتی بهم کرد
- نه دخترم، دلم برا خونه ی خودم تنگ شده، میخوام زودتر برگردم خیلی وقته خونه، زندگیمو ول کردم و اومدم اینجا.
الان همه جا پرِ گرد و خاک شده. دوست دارم برم خونه م!..
دستش رو گرفتم و گفتم
- الهی دورتون بگردم، اون موقع که بیمارستان بودین با دایی و زندایی رفتیم تمیز کردیم، به گلها هم آب دادیم. البته مامانم مطمئنن میره سر میزنه!
- میدونم، ولی خودم دلم تنگ شده میخوام برگردم
لبخند پر از محبتی بهش زدم، با فکر اینکه اگه زود برگردیم عقد ماهم زود خونده میشه، تو دلم جشن به پا بود.
گلنار که حرفامون رو شنیده بود، با اومدن سکینه خانم به اتاق گفت
- مامان مثل اینکه خانم جون از دست ما خسته شده
سکینه خانم چادرش رو از سرش باز کرد و با نگرانی گفت
- گلنار راست میگه خانم جون؟
خانم جون با خنده گفت
- نه سکینه جان گلنار شوخی میکنه، من فقط دلم برا خونه م تنگ شده. خیلی وقته خونم نرفتم!
سکینه خانم آهی کشید و گفت
- خیلی وقت بود نیومده بودی، حالا هم که اومدی میخوای زود برگردی؟ خیلی بهت عادت کردم
خانم جون از اون لبخندای شیرین زد و گفت
- حالا نمیخواد از الان فکرتو خراب کنی، فعلا که معلوم نیست بچه ها کی میخوان بیان. بعد از اونم که تو سرگرم خریدن جهیزیه برا گلرخ میشی و یادت میره
با شنیدن اسم جهیزیه آهی کشید خانم جون پرسید
- پول کافی داری برا خریدن جهیزیه؟
✅
رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌
مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞