🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از کوچه که خارج شدیم پرسیدم - حالا بگو ببینم چی شده که اینهمه خوشحالی؟ - امروز سه تا خبر خوب شنیدم چون میدونستم خوشحال میشی گفتم بیام بهت بگم مشتاقانه منتظر ادامه صحبتش شدم و گفتم - خیره ان شاءالله، سه تا خبر خوب تو یه روز!! - اول اونی که مربوط به خودمونه بگم یا اون دوتای دیگه رو؟ - خب معلومه، اونی که مربوط به خودمونه! با خنده گفت - جونم برات بگه امروز محمد زنگ زد گفت یه خونه جور شده، ادرس رو که داد دیدم هم موقعیتش مکانیش خوبه، چون هم نزدیک خونه خودتونه هم بیمارستان. از همه مهمتر اینکه صابخونه ی مؤمن و با انصافیه! - این که خیلی خوبه، ولی ما که هنوز معلوم نیست کی عروسی رو بگیریم،از الان دنبال خونه ای؟ همونطور که خیابون رو دور میزد وارد یکی از کوچه ها شد و جواب داد - اخه این مدت خیلی فکرم درگیر خونه بود، اینکه صابخونه ش خوب باشه و یه زندگی اروم داشته باشیم. دیشب با محمد حرف میزدیم گفت با زینب یه خونه ای رو پسند کردن قراره قراداد ببندن، منم از نگرانیم بابت خونه بهش گفتم. - عه...یعنی قبل ما عروسی رو میگیرن؟ آخه زینب اون سری می گفت شاید اخرای تابستون باشه! - منم دیشب فهمیدم، بعد ایام عید میخوان عروسیشون رو بگیرن! به نظرم کار خوبی میکنن، نامزدی طولانی اصلا خوب نیست. به مرور مشکلات زیادی به وجود میاره! فقط زینب رو نبینم، من هرچی میشه بهش میگم، بی معرفت اصلا چیزی بهم نگفته! - حالا این خونه رو چجوری پیدا کرده؟ - گفت پدر یکی از همکاراش دنبال یه مستأجر خوب میگرده، منم یه لحظه یاد شما افتادم. صبح زنگ زد و شماره ش رو بهم داد. به صابخونه زنگ زدم و حرف زدیم، گفتم که احتمالا اردیبهشت یا خرداد عروسی رو بگیریم، گفت اشکال نداره، فعلاخونه نیاز به تعمیر داره و باید یه دستی به خونه بکشه. منم گفتم پس بعد از ظهر خانمم رو میارم اگه پسندش بود باهم صحبت میکنیم. ماشین رو جلوی در خونه ای پارک کرد - پیاده شو همین جاست. از ماشین پیاده شدم و با دیدن خونه ی جنوبی سه طبقه رو به علی گفتم - ورودیش یکیه با صابخونه یا جداست ! با خوشحالی گفت - ورودیش کاملا جداست. مستأجر طبقه ی بالا با صابخونه مشترکن ولی مال ما نه! زنگ رو زد، چند دقیقه ای منتظر موندیم و بالاخره در باز شد و خانمی تقریبا شصت ساله بیرون اومد. هر دو سلام دادیم و با خوشرویی جوابمونو داد. در خونه ای که میخپاستیم نکاه کنیمرو باز کرد و پشت سرش وارد شدیم. از پارکینگ که گذشتیم، در ورودی رو باز کرد و وارد شد. کفش هام رو دراوردم و وارد یه راهروی تقریبا سه متری که مابین دوتا در قرار داشت شدم، یه در که برای رفتن به پارکینگ بود و یه در برای ورود به هال! سمت چپم سرویس بهداشتی بود، با خنده رو به علی گفتم - خوبی اینجا اینه که اگه مهمون بیاد راحت میتونه سرویس بره، خصوصا برا خانما که میتونن چادرشون رو دربیارن و اینجوری معذب هم نمیشن - اوهوم، منم خوشم اومد. چیه سرویس رو داخل خونه میذارن، قدیما خوب بود که ته حیاط میذاشتن! سرویس رو نگاه کردیم، خداروشکر توالت فرنگی هم داره و خانم جون به خاطر پادردش میتونه ازش استفاده کنه. پشت سر علی وارد هال شدم همین که چشمم به حیاط افتاد هیجان زده شدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌