🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت108
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کش و قوسی به بدنم دادم و پتو رو کنار زدم، خیره به سقف چند دقیقه ای تو همون حالت دراز کشیده موندم.
این چند روز که حمید و سحر رفتن شیراز، خونه خیلی سوت و کور شده!
با اینکه طبقه ی بالا بودن اما جای خالیشون خیلی حس میشه!
علی هم که بعد از دوروز اول عید که باهم بودیم خودش رو درگیر درس و کارش کرده و کمتر می بینمش!
خمیازه ای کشیدم و بی حوصله سرجام نشستم.
گوشی رو چک کردم، مثل همیشه اولین پیام هر روزم از طرف علیه!
لبخند کجی گوشه ی لبم نشست، ساعت شش صبح فرستاده،زود بازش کردم
- سلام خانمی صبح بخیر! منتظرم تا چشمای قشنگتو باز کنی و جوابم رو بدی تا امروز پر انرژی درس بخونم. دوستت دارم
جوابش رو نوشتم
- سلام عزیزم، صبح توآم بخیر باشه، چی می شد که این چشما وقتی باز میشن گل روی شمارو ببینن!
پیام رو فرستادم و گوشی رو کنار تخت گذاشتم. موهام رو شونه کردم و با کلیپس محکم بستم، صدای صحبت مامان میومد، با فکر اینکه مخاطبش یا باباست یا خانم جون، به هال رفتم.
در کمال ناباوری دیدمعلی با مامان و خانم جون نشسته و گرم صحبتن!
خوشحال از حضورش لبخند پهنی زدم و سلام دادم.
با شنیدن صدام هر سه برگشتن و جواب سلامم رو به گرمی دادن
- کی اومدی؟ چرا بیدارم نکردین؟
علی با محبت نگاهم کرد
- نیم ساعتی میشه اومدم، دیگه اینقدر درس خوندم کلافه شدم حلیم گرفتم که صبحانه رو دور هم بخوریم.
خانم جون گفت
- زهرا جان زود دست و صورتتو بشور، که علی اقا هم گشنشه! چندبار اصرار کردیم ولی گفت منتظر تو میمونه بیای باهم صبحونه بخوریم
از این همه محبتی که داره تپش قلبم بالا رفت، سریع چشمی گفتم و برخلاف میلم که دوست نداشتم نگاه ازش بردارم، پا کج کردم و به سمت سرویس رفتم.
تو آینه نگاهی به چهره ی لاغر خودم کردم، وضو گرفتم و از سرویس بیرون اومدم.
علی حوله رو به سمتم گرفت
- صورتت رو خشک کن که شکمم از بس صدا داد خجالت کشیدم.
با خنده ازش گرفتم و گفتم
- دوست دارم آب وضو خودش خشک بشه، اینجوری ثوابش بیشتره
حوله رو اویزون کردم و باهم سر سفره نشستیم.
- خونتون نرفتی؟
- چرا رفتم حلیم دادم و چند دقیقه ای با مامان نشستم بعد اومدم اینجا
مامان داخل کاسه ها حلیم ریخت و روغن داغ شده و دارچین رو داخل سفره گذاشت.
همه مشغول خوردن بودیم که مامان گفت
- حمید صبح زنگ زد گفت شب میرسن!
- عه.... چه خوب دلم براشون تنگ شده! من گفتم زیاد میمونن
مامان یه قاشق از حلیمش رو برداشت و گفت
- گفت دوتایی حوصله مون سر رفته! بیشتر جاهای دیدنیشم رفتیم.
زیر نگاه پر مهر علی صبحانه رو خوردم و به کمکش سفره رو جمع کردم. ظرفهارو شستم و کنارشون نشستم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞