🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت138
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سریع بازش کردم، نوشته بود اماده شیم تا سر راه که میره، مارو هم برسونه.
به مامان و خانم جون گفتم تا اماده شن، قبل از اینکه آماده شم به طبقه ی بالا رفتمتا به سحر بگم اماده شه.
چند تقه به در زدم و منتظر موندم تا بیاد، خبری نشد این بار محکمتر زدم، بالاخره صدای ضعیفش از داخل خونه اومد.
-اومدم
درروباز کرد، با دیدن چشمای قرمز رنگ پریده ش با نگرانی نزدیکش شدم
- چی شده سحر خوبی؟
با سر تایید کرد و گفت
- فکر کنم مسموم شدم، دل و روده م بهم ریخته.
- کاری از دست من برمیاد؟ میخوای بریم دکتر؟
- نه بابا، الان یکم بالا آوردم راحت شدم. کاری داشی؟
تازه یادم افتاد برا چی اومدم
- علی زنگ زد گفت داره میاد دنبالمون، داداش گفت نهار نمیخواد بیاد، تو رو هم ببریم. ولی با این حالت بهتره تو رو ببریم خونه مامانت خودمون بریم
- نه امروز مامان خونه نیست، همراهتون میام نهایتش اونجا دراز میکشم
باشه ای گفتم و کمکش کردم تا لباساشو بپوشه
- تا تو میای، منم برم اماده شم.
با سر تایید کرد. از پله ها پایین اومدم و سریع وارد اتاقم شدم و لباسامو پوشیدم، یه دست لباس هم برای کار برداشتم و داخل نایلون گذاشتم.
با تک زنگ علی بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خانم جون جلو نشست و به همراه مامان و سحر روی صندلی پشت نشستیم، سحر به خاطر بیحالیش سرش رو به شیشه تکیه داد و چشمهاش رو بست.
- سحرجان میخوای به داداش زنگ بزنم؟
اروم چشماشو باز کرد
- نه اون بیچاره هم نگران میشه، یکم بگذره خوب میشم.
نگاه از سحر برداشتم و به علی که از اینه حواسش بهم بود نگاهم کردم. با اشاره پرسید چی شده، گفتم چیز خاصی نیست.
ماشین به داخل کوچه پیچید و نگه داشت. همه پیاده شدیم، با دیدن خونه همشون با خوشحالی تبریک گفتن و وارد که شدیم، علی گفت
- زهرا جان، وسایلارو گذاشتم رو کابینت، من بیرون کار دارم. چیزی لازم داشتین زنگ بزنین
باشه ای گفتم و تا دم در بدرقه ش کردم، وقتی برگشتم مامان لباساشو عوض کرده بود و استینهاش رو بالا داده بود تا اشپزخونه رو تمیز کنه!
لباسایی که برای کار اورده بودم، پوشیدم و مشغول به کار شدم. تا مامان کاشی هارو با وایتکس و تاید بشوره، داخل کابینت هارو با دستمال گرد و خاکشوگرفتم و بعد چند باری دستمال خیس روش کشیدم.
مامان از بالا تا پایین اشپزخونه رو شست و و گذاشتیم تا خشک بشه.
نگاهی به ساعت کردم، به قدری مشغول کار شدیم اصلا متوجه نشدم کی ساعت یک شد. روی زیر انداز کنار سحر نشستم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞