🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یه سری از وسایل رو اوردن و دوباره برگشتن تا بقیه رو بیارن. تا برگردن، چادرم رو باز کردم و به کمک زینب وسایل سبک رو یه گوشه جمع کردیم و منتظر شدیم تا بقیه ی وسایل هم بیاد و همه رو باهم جابجا کنیم. پیک نیک کوچکی که علی کنار اپن گذاشته بود روی زمین گذاشتم و داخل کتری رو پرآب کردم گذاشتم تا بجوشه. زینب با حاج اقا حرف میزد و هر از گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد کنارش رفتم و با دیدنم گفت - زهرا یه لحظه بیا من رو به گوشه ای برد و گفت - میگم زهرا بابا میگه عمه م فهمیده امروز جهازتو میارین ، زنگ زده گفته میخواد بیاد، بابا هم میگه بهت بگم اگه ناراحت نمیشی بیاد کمی نگران شدم، اما همه چیز رو به خدا سپردم و گفتم - اشکال نداره بگین بیاد. لبخندی روی لباش نشست - قربون دل مهربونت بشم، خوشبحالت اصلا کینه ای نیستی. راستش من به جای تو بودم با اون رفتاری که سر عقد از خودش نشون داد اصلا نمیذاشتم پاشو بذاره تو خونه م. دست رو شونه ش گذاشتم - بیخیال، اونم عصبانی بوده یه چیزی گفته دیگه. میگم من که گیج شدم الان چیارو جابجا کنیم؟ - تو برو پیش بقیه منم به بابا بگم که به عمه آدرس بده. میام کمکت باشه ای گفتم و به آشپزخونه رفتم. مامان و خاله اجاق گاز رو سر جاش گذاشته بودن و شیلنگش رو به گاز وصل میکردن، حاج خانم گفت - زهرا بیا این یخچال رو بکشیم اون گوشه، الان لباسشویی و بقیه وسایل بیاد جا نمیشه چشمی گفتم و کمکش کردم، اما تموم حواسم پیش عمه ست. امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره ! چهل دقیقه ای از رفتن ماشینها گذشته بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونم‌مامان با دیدن عمه ی علی چه عکس العملی نشون میده، از یه طرفم اگه میگفتم نیاد ممکن بود حاج اقا دلخور بشه. خودم رو با جمع کردن وسایل کوچک مشغول کردم، بالاخره صدای علی رو شنیدم. چادرم رو سر کردم و به پارکینگ رفتم. با دیدنش که دانه های ریز عرق روی پیشونیش نشسته بود سلام‌ دادم و با گوشه ی چادرم عرقش رو پاک کردم - خدا قوت اقا، معلومه خیلی خسته شدیا - تا باشه از این خستگیا، بی زحمت چند تا لیوان آب بیار، بنده های خدا خسته شدن، ببرم براشون چشمی گفتم و خواستم برم که گفت - زهرا چیزی شده؟ دستپاچه شدم - نه چی میخواد بشه، من برم براتون آب بیارم با محبت نگاهم کرد، پا کج کردم و به داخل رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌