#خاطرات_سعید
۶. تواضع
رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم.
ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه.
راوی: خواهر شهید
#شهید_سعید_کریمی
#شهیدالقدس
🕌
@masjed_emamhassan