۶. تواضع رفته بودیم سوریه دیدنشان. شب که دور هم نشستیم گفت:دلم مخواد بدم یه نقاشی از امامزاده سیدعلی بکشن، بزنم بالای سرم توی دفتر کارم.خواستم بپرسم چرا که خودش جوابم را داد: نمیخوام اگه به جایی رسیدم یادم بره کجا بزرگ شدم. ماشین خارجی داده بودند دستش. با اکراه سوار میشد. میخندید و میگفت: ببین چی دادن به بچه شاسْدَلی.اگر میگذاشتند،همان سمند خودش را میبرد سوریه. راوی: خواهر شهید 🕌 @masjed_emamhassan