۵۶۳ یک سال و نیم بعد از ازدواج، وقتی ۲۴ سالم بود، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و اقدام کردم، برای آزمایشای قبلش، کاهش وزن و درست کردن دندونا و... دکتر زنان با توجه به آزمایشام(تنبلی تخمدان) گفته بود شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و ممکن طبیعی باردار نشی. خلاصه اقدام کردیم برای بچه و در کمال ناباوری خودم و دکتر خیلی زود باردار شدم. قلب جنین که تشکیل شد، خوووشحال و شاد بودم، همه رو سورپرایز کردیم و اعلام کردم که باردارم، اولین نوه هم از سمت همسرم، هم خودم، حسابی همه خوشحال بودن که رفتم برای غربالگری اول. عکس های جنین ۳ماهه رو دیده بودم ولی دکتر که دستگاهو گذاشت روی شکمم توی مانیتور دیدم جنین من اصلا شبیه جنین ۳ماهه نبود و همچنان شبیه یه لوبیای کوچولو خودشو جمع کرده بود😭 سکوت بود و سکوت و دکتر مدام دستگاهشو اینور اونور میکرد و آخر سر گفت جنین شما قلبش ایست کرده و متاسفانه دیگه رشد نکرده😭 دنیا رو سرم خراب شد مگه میشه آخه ینی چی؟ ایست قلب جنین؟ تا حالا نشنیده بودم و کارم شده بود گریه و ناراحتی... بعد از چند روز گفتم خدایا خودت دادی و خوشحالم کردی، خودتم گرفتی راضی ام به رضای تو و یواش یواش خودمو جمع و جور کردم. بعد از ۳ماه، دکتر اجازه داد دوباره اقدام کنم و باز تاکید کرد ممکن سری پیش بارداریت اتفاقی بوده باشه و زیاد به بارداریِ زودهنگام دل نبند. توی اینترنت با چله ی زیارت عاشورای آیت الله حق شناس آشنا شده بودم و کلی آدم حاجت گرفته بودن باهاش، پس منم شروع کردم چله رو. بعد از ۲۰ روز از چله فهمیدم دوباره باردارم این سری هم اونقدر خوشحال شدم برای آزمایشگاه شیرینی خریدم بردم ولی این سری به کسی چیزی نگفتیم. روز سونوگرافی برای بررسی قلب جنین فرا رسید. احساس کردم تو مانیتور یه چیزی سرجاش نیست و نمیفهمیدم جریان چیه، ۲تا چیزی میدیدم که تو فکرم اومد شاید یکیش کیست. دکتر سونوگرافی پرسید با قرص باردار شدی؟ گفتم نه، فقط فولیک اسید می‌خوردم، پرسید توی ارث تون دوقلو دارید؟ گفتم ندیدم تو نزدیکا ولی توی فامیل دور بله و با صدای بلند به منشیش گفت بزن(بارداری دوقلویی...) چی میشنیدم؟بارداری دوقلویی؟؟؟؟ مگه میشه؟ چجوری؟ مگه من تنبلی تخمدان ندارم؟۲قلو؟ تمام زورمو جمع کرده بودم توی چشمام که اشکام نریزه و با گرفتن برگه ی سونو و اومدنم از اون مرکز دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم تا خود خونه از خوشحالی اشک ریختم و خداروشکر کردم که معجزشو نشونم داده، عجیب معجزه ی شیرینی بود. خلاصه گذشت و پسرا به دنیا اومدن و عاشقشون شدم رسما همه ی دنیام شده بودن. ولی اتفاقی که بعد از زایمانم افتاد این بود که دچار افسردگی بعد زایمان شده بودم. با کوچکترین مسئله ای گریه می‌کردم و جالبه که هیچ کس هم حال اون روزامو درک نکرد. کمک نداشتم و پولی هم نداشتیم که بتونم کمک بگیرم و کسی بیاد برای نظافت و... تا اینکه یکی از دوستای همسرم بهش گفته بود دنبال ادمین برای کانالش می‌گرده و اول کارشه خیلی سبکه و من شدم ادمین و ماهی ۸۰۰ میگرفتم. اون ۸۰۰ تومن می‌شد حقوق ماهانه ی اون بنده خدایی که میومد برای کارای خونه. بعد چندماه متوجه شدم عضلات شکمم برای بارداری دوقلویی از داخل پاره شده و بچه ها که ۱۰ ماهه بودن اقدام کردم برای جراحی. بعد از جراحی من، کرونا اومد و مجبور شدم بگم اون خانومم دیگه نیاد. روزای خیلی سختی بود، دوقلو داشتن وااااقعا سخته بدون هیچ کمکی، خودم بودمو خودم با بچه ها و افسردگی و کار خونه و آشپزی و... مدام با همسرم دعوا می‌کردم، خسته بودم همیشه بیخوابی داشتم... ۲ سالگی بچه ها بود که باز احساس کردم باردارم. به هیچ‌کس نگفته بودم. ۲ شب بعد از فهمیدن اینکه باردارم طبق معمول هر هفته خونه ی مادر همسرم بودیم و ایشون گفت(دیشب خواب مامانتو دیدم، اومده بود خونه ی ما، انقدر خوشحال بود. لباس خیلی قشنگی تنش بود و ۲تا شاخه رز آورده بود یکی سفید و یکی صورتی) خوابشونو که تعریف کردن، شُک شدم. لبخندی که روی لبم بود، خشک شد و ضربان قلبم رفته بود بالا. فرداش بلافاصله رفتم سونوگرافی و باز هم با گریه برگشتم... خواب مادر همسرم تعبیر شده بود و من دوباره دوقلو باردار بودم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075