سوزانده تب زهر، تمام گلویش را برده است مکافاتِ عطش، رنگ و رویش را از شرم، سرش رو به زمین است، بمیرم با رقص، زمین ریخته اند آبرویش را آن قدر صدای دهل و ساز بلند است پوشانده صدای لبِ تسبیح گویش را از هر طرفی پا شد و برخاست، زمین خورد بُرده است چنان تشنگی از دیده سویش را در پیش دو چشمش به زمین ریخته اند آب تا که نکند جستجو این آرزویش را با آب زمین ریخته آورد به خاطر مرثیه ی پُر ماتم شرم عمویش را آن قدر که پیچید به خود در کف حجره هر گوشه ای از حجره گرفته است بویش را بردند تنش را به چه وضعی به روی بام تا که نکند هیچ کسی جستجویش را خوب است که بر بام ز دورش همه رفتند خوب است که پوشانده لباسش، گلویش را سوی تن ارباب ولی آه سنان رفت تا با نوک نی، قطع کند گفت و گویش را از بس که به پیشانی او زخم نشسته است گویا که گرفته است به خونش، وضویش را با سنگ، کسی آمد و بر صورت او زد وقتی که نمی دید دگر روبرویش را شاعر: https://eitaa.com/fatemi222/7609