💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝4 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _نه آقا محمد سوءاستفاده نشه. اسرا نزدیک تر اومد و گفت: _عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟ نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت: _پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟ محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت: _نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم. لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم: _باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام. سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. _اسرار های ناگفته بیا اینجا زود! تندی خودشو به من رسوند و گفت: _چیشده عطی؟ _کفش کتونیام کجاست؟ _نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟ _نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟ _نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش. به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم: _ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم. _پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم: _باشه حالا یکاریش میکنم. نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم. محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂 _عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟ _نه خوبم هیچیم نشد! جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه... با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت: _حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻 @roomanzibaee