💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝10 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید. _فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه. عطیه رو به آقای عبدی گفت: _دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟ _راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی! _قراره به کجا بریم؟ _ترکیه! همه تعجب کرده بودیم. _آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟ _اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید _اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟! آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت: _راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه. _خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم. از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. _میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟ _فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا. اسرا با خنده گفت: _هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee