🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸
#یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی
#رفیق 📓
🖋 به قلم:
#فاطمه_شکیبا
#پارت130
حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد. مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید:
- حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم.
عباس برای پیرزن چهارپایهای آورد که بنشیند. زانوهای پیرزن درد میکرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد و مادرانه گفت:
- دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم.
و از جیب مانتویش، یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد:
- بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله...اینم شیرینی اومدن سپهرمه.
عباسسر خم کرد و با دو دست، شکلات را گرفت و تشکر کرد. ان شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینیهای دنیا شیرینتر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه میتوانستند بفهمند به چه چیزی فکر میکند. حتماً داشت به جوان خودش فکر میکرد... .
پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت:
- باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت میشن.
حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست میکشید. سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد:
- پس درش رو باز نمیکنید پسرم رو ببینم؟
حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد. آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت:
- دیگه خودت میدونی و مادرت!
و با سر به پاسدار علامت داد در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجانزده بود. در تابوت که باز شد، پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد. الان اگر پیرزن میخواست کفن را لمس کند، جز استخوانهای میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیدهاش نمیآمد و ممکن بود حالش بد شود.
همان شد که حسین فکر میکرد؛ پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند:
- سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبیت برم!
پاسدار و چندنفری که در معراجالشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریهشان بلند شد؛ اما حسین عادت داشت آرام گریه کند. یک قطره اشک، آرام و بیصدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند.
انگار دستان پیرزن خورد به استخوانهای سپهر. استخوانهای سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد. گذر سالها، استخوانها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمیتواند خوب سپهرش را برانداز کند. بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست و دوباره روی کفن دست کشید:
- سپهرم...مادر پاشو دیگه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶