فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_49 -فعلا که داریم پرونده رو بررسی میکنیم. -خب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی همان‌طور که داشت مطالب در سیستم را چک می‌کرد گفت: -امشبم یه‌دورهمی دارند. و همانطور که داشت بلند می‌شد، ادامه داد: -حالا باهاتون هماهنگ میکنم! الان یکم کار دارم. سپس به فلش در دستش اشاره کرد و گفت: -این اطلاعاتم می‌برم تو اتاقم چک میکنم. ساعت هفت و دو دقیقه شد که بردیا در جلو را باز کرد و نشست. -دو دقیقه دیر کردی! بردیا با چشم‌های گرد شده لب باز کرد: -بی‌خیال خان‌داداش! مگه آماده‌باشه؟! ارمیا در صورت بردیا عمیق نگاه کرد و در جوابش گفت: -شاید! من از تو کار دقیق می‌خوام، زمان دقیق، باید برات تمرین باشه. -می‌خوام تسنیمو از این خراب شده دربیارم دیگه، انقدر پیچیدگی نداره که! -فراتر از این حدی که میگی! بردیا ابروهایش را کمی به‌هم نزدیک کرد و با چشمانی تنگ شده به برادرش خیره شد. -می‌خوام کمکمون کنی تو جمع‌آوری کل این جمع! بردیا اخمش عمق گرفت و نگاهش را پایین انداخت. ارمیا دست روی شانه‌اش گذاشت و با اطمینان گفت: -تو می‌تونی بردیا و من اینو خوب می‌دونم. کمکمون می‌کنی؟ بردیا کمی ارمیا را نگاه کرد و بی آنکه چیزی بگوید، نگاهش را به روبه‌رو داد و سری تکان داد. ارمیا لبخندی زد: -آفرین پسر! ازت ممنونم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋