┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۲:
صدای تکه تکه شدن شیشهها در فضا پیچید. به سرعت، پلک از پلک گشودم. گلوله بر جان پنجره ی سالن نشسته بود. این بار با نگاه مستقیم هدف گرفتم و شلیک کردم. اتفاقی نیفتاد. عصبی، چند بار دیگر امتحان کردم اما خشاب خالی بود. خس خس نفسهای دانیال بیقرارم کرد. اسلحه را روی زمین انداختم. دست به لبه ی دیوار آشپزخانه گرفتم و سخت از جایم برخاستم. کلت دانیال آن طرف سالن پرت شده بود. نگاه هراسانم به گلدان کریستالی افتاد. بی درنگ در مشت گرفتمش، بدون لحظهای تعلل، به طرف تازه وارد هجوم بردم و با تمام نیروهای نداشته ام بر سرش کوبیدم. صدای خرد شدن گلدان بلند شد. زمان ایستاد و وحشت چون پیچک به دور تنم تنید.
تازه وارد تلوتلویی خورد و حیرت زده نگاه بر اضطرابم انداخت. منتظر بودم به طرفم حمله ور شود اما دستانش از دور گلوی دانیال شل شد و نامتعادل روی زمین فرود آمد. دانیال عمیق و حریصانه نفس گرفت. نمیتوانستم از جسد مرد چشم بردارم.
_ ک... ک...کش...ت...تم...مش؟!
لکنت بر زبانم جلوس کرده بود. دانیال با سرفههایی تند، افتان و خیزان، سراغ کلتش رفت. نگاهم میخ بر بیجانی تازه وارد ماند. به خدا که به من، جان گرفتن نمیآمد. کاش قلبش بکوبد. خون از بریدگی دست مرد بر بافت کهنه ی موکت میخزید. دردها را به خاطر نمیآوردم. پاهایم چون دو ستون بتنی در زمین فرورفته بودند. آرزو میکردم که کسی از خواب بیدارم کند.
دانیال، پرتشویش، دستبندی فلزی از جیبش بیرون کشید. یک سرش را به یکی از دستان مرد زد و سر دیگرش را به پایه ی شوفاژی در آن نزدیکی، سپس به سمت در رفت و گفت:
_ زود باش، باید از این جا بریم.
گنگی از سرم نمیپرید. انگار در کیسهای پر از آب دست و پا میزدم. مرد موطلایی فریاد زد:
ـــ با توام، بیا! این جا امن نیست.
روح در تنم پر نمیزد. گیجی از سرم نمیپرید.
ــــ م...من...ک... کشتمش...
دانیال با گامی بلند راه رفته را بازگشت. لبه ی لباسم را چنگ زد و به دنبال خود کشید. بی تعادل در مسیرش پرت شدم. اولین قدمم که به زمین رسید، درد چون مته، تا مغز استخوانم را درنوردید. گیجی از سرم پرید. ناله ام به هوا رفت، اما توجهی نکرد و کشان کشان من را به طرف در برد. مجبور و لنگ لنگان به همراهش روانه شدم. به راهرو که رسیدیم ناگهان ایستاد.
_ همین جا بمون، الآن برمیگردم.
دوان دوان به داخل خانه رفت و کمی بعد بازگشت. با کشیده شدن لباسم به دنبالش رفتم. دو پله ی ورودی را پیمودیم. در آهنی را باز کرد. وارد کوچه شدیم. ماشینی مشکی کنار پیاده رو قرار داشت. در جلوی ماشین را گشود و من را روی صندلی هل داد. تاریکی شب دلم را چلاند.
به سرعت سوار شد و پا روی پدال گاز گذاشت. به محض حرکت، گوشی کوچکی را از جیب گرم کن خود بیرون آورد. کمی خم شد چیزی از لبه ی چکمه ی مشکیاش بیرون کشید؛ یک سیم کارت بود. گلاویز با شتاب دیوانه وار ماشین، سیم کارت را جا زد. تند و فرز گوشی را فعال و پیامکی ارسال کرد و سپس گوشی را در جیبش گذاشت.
در این اوضاع به چه کسی پیام میداد؟ نگاه گنگم را قاپید. بی تفاوت به ابهام چهره ام پرسید:
_ حالتون خوبه؟
سؤال احمقانهاش را بی پاسخ گذاشتم. راستی چه زمانی از شب بود؛ نیمه یا سحر؟ پدر همیشه میگفت که دختر قبل از تاریکی هوا باید در صحن و سرای خانه قدم بزند، نه این که یکه و تنها در خیابان پرسه بزند؛ اما حالا زهرایش، در بیپناهترین حالت ممکن، با غریبهای پر ابهام، خیابان را گز میکرد. سوزش کف دستم توجهم را به خود کشید. مشت خوابیده بر زانویم را باز کردم؛ چند بریدگی با معجونی خون آلود از تکههای شکسته ی گلدان بر جان داشت. تصویر مرد، مقابل چشمانم نقش بست. بیاختیار، آهی پردرد از سینهام برخاست. دانیال آینهها را تحت نظر داشت.
_ ذهنت رو درگیر نکن. اون حیوون صد تا جون داره. به این راحتیها تسلیم عزرائیل نمیشه.
دانیال او را میشناخت؟! چند خرده شیشه را از کف دستم بیرون کشیدم. شلختگی افکار اجازه ی درست فکر کردن را نمیداد. هزار نجوا در گوشم بود و من نمیدانستم کدامشان درست میگویند. در بیاعتمادی محض دست و پا میزدم.
حتی به سایه ی خودم هم اطمینان نداشتم، چه برسد به دانیالی که مهر خیانت بر پیشانی داشت. بردن نام پدر، نمیتوانست دلیل قانع کنندهای برای دلگرمی باشد. راستی میدانست که دیگر قلب سارا نمیتپد؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff