″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌹 #پارت پنجاه و نهم 🌹 فاطمه : ابجی خانم زهرا: جان فاطمه : من دارم میرم یه جایی
✨ ✨ ✨ رسول : ببین تو فقط برگرد خونه بزار من ببینمت دارم برات فاطمه : خداحافظ زهرا : 😶بنده خدارو چه کار داری رسول : شما کار نداشته باش زهرا : ایش😒🔪 بخوای کاری با فاطمه داشته باشی با من طرفی فهمیدیییی ؟؟؟🤬🤬🤬🤬🤬 رسول: ساکت شو ببینم واس من برا خواهرش غیرتی میشه😒 بشین بینیم بابا زهرا: نشونت میدم رسول : بده ببینم زهرا : به وقتش رسول : بسسههه 🔶 خانه 🔶 رسول با لگد وارد اتاق فاطمه میشود😂 فاطمه: هووییی در زدن بلد نیستی 😠 رسول: نه پس فقط شما بلدی اصلا فکر کن بلد نیستم امروز کجا بودی ؟؟😡چرا رفته بودی ؟؟😡 فاطمه : رفتم مسجد برای یه کاری به شماهم ربطی نداره رسول : وقتی نزاشتم پاتو از خونه بزاری بیرون اون موقع میفهمی ربط داره یا نداره 😡 فاطمه: 🙄 رسول: از فردا نه اداره میری نه همون مسجد😡 حق نداری پاتو بزاری بیرون🤬 فاطمه :خیلی خب خیلی خب میگم رسول : ؟؟🤨🤨 فاطمه : من .. من فرمانده پایگاه هستم رسول : 😐😳 فاطمه : اینطوری نگاه نکن . میخواستی بدونی چرا اینقدر رفت و آمد دارم گاهی اوقات نیستم بفرما گفتم فقط داداش، جان من به کسی نگو نمیخوام کسی بدونه حتی بابا و مامان رسول : 😶😶😶باش حالا از کی ؟ فاطمه : قبل رفتن مون به اصفهان من فرمانده شدم اما چون یکسالی نبودم یه نفر تا یکسال جایگزین من اومد رسول : عجب😶 فاطمه : مش رجب😐💔 رسول : بی تر ادب😂 فاطمه و رسول : 😂😂 ادامه دارد....