✨
#در_مسیر_عشق ✨
✨
#پارت_شصت✨
رسول : ببین تو فقط برگرد خونه بزار من ببینمت دارم برات
فاطمه : خداحافظ
زهرا : 😶بنده خدارو چه کار داری
رسول : شما کار نداشته باش
زهرا : ایش😒🔪 بخوای کاری با فاطمه داشته باشی با من طرفی
فهمیدیییی ؟؟؟🤬🤬🤬🤬🤬
رسول: ساکت شو ببینم واس من برا خواهرش غیرتی میشه😒 بشین بینیم بابا
زهرا: نشونت میدم
رسول : بده ببینم
زهرا : به وقتش
رسول : بسسههه
🔶 خانه 🔶
رسول با لگد وارد اتاق فاطمه میشود😂
فاطمه: هووییی در زدن بلد نیستی 😠
رسول: نه پس فقط شما بلدی اصلا فکر کن بلد نیستم امروز کجا بودی ؟؟😡چرا رفته بودی ؟؟😡
فاطمه : رفتم مسجد برای یه کاری به شماهم ربطی نداره
رسول : وقتی نزاشتم پاتو از خونه بزاری بیرون اون موقع میفهمی ربط داره یا نداره 😡
فاطمه: 🙄
رسول: از فردا نه اداره میری نه همون مسجد😡 حق نداری پاتو بزاری بیرون🤬
فاطمه :خیلی خب خیلی خب میگم
رسول : ؟؟🤨🤨
فاطمه : من .. من فرمانده پایگاه هستم
رسول : 😐😳
فاطمه : اینطوری نگاه نکن . میخواستی بدونی چرا اینقدر رفت و آمد دارم گاهی اوقات نیستم بفرما گفتم فقط داداش، جان من به کسی نگو نمیخوام کسی بدونه حتی بابا و مامان
رسول : 😶😶😶باش حالا از کی ؟
فاطمه : قبل رفتن مون به اصفهان من فرمانده شدم اما چون یکسالی نبودم یه نفر تا یکسال جایگزین من اومد
رسول : عجب😶
فاطمه : مش رجب😐💔
رسول : بی تر ادب😂
فاطمه و رسول : 😂😂
ادامه دارد....