#داستانکوتاه
✍ هر سه دقیقه پنجاه ریال
تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد نشسته بود همانجا. بیهیچ سفارش و حرف و حرکتی.
چند دانه هل انداختم توی قوری.
گذاشتمش بالای سماور. استکانها را با سروصدا چیدم توی سینی.
دیگر طاقت نیاوردم. پیش بند را صاف کردم.