ناگهان دستم رفت روی ماشه، همه چیز سیاه‌تر شد... همهمه بیشتر شد... فقط صدای آه و ناله‌ای زیرین و شکایت‌های تند و تیز بقیه را می‌فهمیدم آن هم مبهم! از بس ناگهانی و ناخواسته بود! تیر بود! داغ و درنده... شلیک شد! من شلیک کردم... به دوستم اصابت کرد، به قلبم خودم زرد شد، پژمرده شد؛ چه می‌شود؟ می‌بخشد؟ دوستیمان؟ راهی که می‌پیمودیم؟ کاش بداند که شب بود و تاریکی و دلهره و همهمه و من نفهمیدم و دستم خورد، دستم ... شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها ✍ @gharare_andishe