فکه عزیزم، من نمیدانم چقدر تو را فهمیدم و چقدر سرمست از بازیهای پوچ، همچون کودکان با بازیگوشی این طرف و آن طرف دویدم.. اما چند روزی است که نمیتوانم کفشهایم را تمیز کنم و نمیتوانم از شنهایی که درونشان برایم هدیه گذاشتهای، بگذرم؛ کاش هیچوقت تمیزشان نکنم ...من حالا دوری و نزدیکی را شاید بهتر بفهمم. من و تو ساعتها از هم فاصله داریم اما تو را در نزدیکی خودم حس میکنم... آنقدر نزدیک که قلبم طور دیگری میشود... بعد از آشناییمان، زندگی رنگ و بویی دیگری گرفته؛ دوباره توانستم آسمان را ببینم و خدا را شکر که جهان خدایی دارد. من و تو یکدیگر را نمیشناختیم اما آشنا بودیم بهم ...نزدیک بودیم بهم ....میدانی من در جهانی زندگی میکنم که فاصلهها نمیدانی! نمیدانی فکه عزیزم که چقدر کم است... اما از هم دوریم! خیلی دور... ما هر روز تفالههایی از احساسات تولید میکنیم و در فضای مجازی پخش میکنیم و از این تفالهها پف میکنیم و گوشتی به تنمان نمیروید و قلبمان از بس یخ میشود، میسوزاند... حالا میفهمم که گرمای تو تنمان را نسوزاند که همهاش مهر بود و محبت که بر قلبهای مردهمان پاشیدی...
در دل تو روح من نرمیِ بودن را نه که فهمید، نه! حس کرد...فکه عزیزم ....
#فکه
✍#هیچ
@gharare_andishe
یادم نمیآید که کدام اتفاق زندگیام بود
دوستانی که هدفهای انقلابی برایشان ایدئولوژی شده بود و همه نسبتهایشان را ایدئولوژیک در افق این ایدئولوژی چیده بودند... و منی که معترض شدم را تبعید کردند به آنطرف دیوارهای بتنی! یا نگرانی برای دوست تلاشگری که اشتباها اسیر کفتارهایی شده بود... روزها گریه کردم با صدای بلند، تنهای تنها ...گیج شدم ... چیزهایی فراموشم شده بود؛ فقط میدانستم که باید فلسفه بخوانم فقط همین... حتی نمیدانستم فلسفه چیست! حالا هم جانم درمیآید تا کتابهای فلسفی به معنای مرسوم را بخوانم. وقتی کتابهای استاد داوری را میخوانم، قلبم را حس میکنم که به وسعت جهان شده؛ احساس میکنم میتوانم با انسانها باشم، بفهممشان، قضاوتشان نکنم، البته احساس میکنم!
احساس میکنم تورق اینها عین با انسانها بودن است. حالا هی میگویم احساس میکنم یادم به بنده خدایی افتاد که در یک موقعیت حساس که گفتم احساس میکنم، گفت شما بیجا میکنی!
بگذریم...
ما زیاد از جبهه و جنگ صحبت میکنیم باید هم بکنیم، اما گاهی میگویم آیا آنجا همهچیز آنچنان که بوی خدا میداد، بوی خدا میداد؟ یعنی همه کسانی که آنجا بودند، این بو را استشمام میکردند؟ آیا همهشان همیشه بهترین عملکرد و بهترین اخلاق را داشتند؟ آیا هیچوقت نمیشد که اشتباه کنند؟ باهم دعوا کنند! همدیگر را نفهمند! خیلی نورانی نباشند ...
تازه مایی که جبهه را چنان میبینیم، به صدقه سری چهار نفر انسان درست و حسابی است، یکیاش سید مرتضی است؛ گاهی فکر میکنم اگر صدای ایشان از پسزمینه جبههها برداشته شود، احتمالا ما به آنجا هم توجهی نمیکنیم! همچنان که خودمان نمیتوانیم انسانها را آنچنان که هستند، ببینیم و بپذیریم و با آنها راه برویم؛ با همه خوب و بدشان، همهاش باید زیر صدایی باشد...نمیدانم شاید باید باشد! احتمالا باید باشد! نمیدانم ... اینها را گفتم که بگویم امروز هم جبهه، همان جبهه و اینهایی که راحت از کنارشان میگذریم و آدم حسابشان نمیکنیم و مدام مته به خشخاش میگذاریم هم همان بسیجیها هستند و ما هم بیتعارف نه اینها را و نه آنها را نمیتوانیم ببینیم! فقط گاهی حس رمانتیک مذهبیِ ارتباط با اشیا مقدس موجب میشود به آنها احترامی بگذاریم... بالاخره ما کی آدم میشویم؟ نمیدانم، اما میدانم این هم اگرچه رنگ و لعاب مقدس دارد، درد بیدرمان دنیای مدرن است که انسانها را هم، چیزهایی منظم و مرتب و بدون اشتباه میخواهیم که با آن قیجی برویم بهشت؛ ما چون حالِ قدم زدن و راه رفتن نداریم، نمیتوانیم با انسانها راه برویم یا چون نمیتوانیم با انسانها راه برویم، نمیتوانیم با انسانها راه برویم... بالاخره که ما نمیتوانیم راه برویم. شاید برای همین ماشین ساختیم...
✍#هیچ
@gharare_andishe
آیهها را یکی پس از دیگری میخوانم
آری خبریست در این دنیا خبریست! ما در میانهی قصهایم و برای سناریوی شخصیتمان باید دست و پا بزنیم و گریه کنیم تا لقمه لقمه در دهانمان بگذارند و جرعه جرعه بنوشانندمان...
گاهی که دیر میرسد، دست پاچه میشوم و ناگهان انگار من هیچ نیستم
حتی بودنم را حس نمیکنم
انگار که هالهای هستم در هالهای
و هیچچیز نیست
همه چیز علیالسویه میشود.
حس کودکی را دارم که مادرش برای تربیت او را برای چند لحظه تنها داخل اتاق یا حیاط میگذارد تا تنبیه شود و چقدر سخت است! انگار هیچی نیست حتی هوا...
و وجودم در هم میشکند و گریه میکنم که من ضعیف و ناتوانم و از لولویی که از جایی ناپیدا مرا نگاه میکند، میترسم و این بار مرا ببخش و آغوش گرمت را از من دریغ نکن...
آری تو هزاران نفر بهتر از من را داری؛ نداشته باشی هم بر دامن کبریاییت گردی نمینشیند اما من....
✍#هیچ
@gharare_andishe
از کی نمیدانم ... اما زمانی طولانیست من در حیرتم از غوغایی که به پا شده، سوءظن و دیدن نقایص و راحت ناامید شدن و بریدن از دوستان و فراموش کردن؛
تعلق خاطرهای سست و دمدمی مزاج... جای تعجب است!
چرا این همه زیاد؟
نمیدانم شاید
ما ریشههایمان را از خاک در آوردیم و خواستیم مبتکرانه و سرمستانه، در هوا درخت وجودمان را پرورش دهیم
هی هوا خوردیم و نوشیدیم و باد کردیم
وجودمان از درون تهی و تهیتر شد و تنها لایهی نازک بیرون ماند
دیگر پای در زمین نداشتیم تا بایستیم و تأمل کنیم و قدم بزنیم بادها با سرعت، مایی که سبکتر از کاه شدیم را این طرف آن طرف میکشند
ما که اهل سرعتیم، فراموش میکنیم و دست میکشیم و نمیبینیم و نمیشنویم...
روزی صد بار توبه میکنیم و دفعه صد و یکم به همان راه میرویم
نمیدانم که چون از یاد بردیم، اهل سرعت شدیم یا چون اهل سرعت شدیم، از یاد بردیم...
کاش دست به دست یار بدهیم و قدم بزنیم تا به یاد بیاوریم، تا دلتنگ شویم، تا خوشبین شویم.
نمیدانم یا که نفسش را بر ما بدمد تا به یاد بیاوریم و اهل قدم زدن و راه رفتن شویم...
نمیدانم من هم نرم نمیسوزم که نوری بدمم؛ همان بهتر که خاموش شوم تا دودم همین کور سویی که مانده را سیاه نکند...
✍#هیچ
@gharare_andishe
سالهای سال است همچون کودکانی احمق این بازی را جدی گرفتیم... زیادی جدی...
اینقدر جدی که اگر کسی یا کسانی از این بازی انصراف دهند،
دیگر در بین ما جایی ندارند ...
چشمان خوابزده و کمسوی ما آنها را نه قهرمانان که درماندگان و بیچارگان و آوارگان میبیند ...
نمیدانم تو چه عهدی بستهای و مست کدامین شرابی که چنین ایستادهای تا این بازی را خراب کنی... و انگار تا تهش را نروی و بازی ما را خراب نکنی، دست بردار نیستی ... تو از همه نگرانتری ... نگران زنان و کودکان و خانه و حیات...
تو بهتر از همه ما فهمیدی که باید همه این جهان را در هم بکوبی تا ما بیدار شویم؛ تو فهمیدی که این جهان با تریبونها و صلحنامههای بشردوستانه راهی به حق نخواهد یافت...
تو فهمیدی که باید این زمین شوم را ترک کنیم و در هم بکوبیمش و بنایی دیگر گذاریم ...
و چقدر صبوری و نجیب... مثل مادری که هر چقدر این کودکان بازیگوش به او پشت میکنند خودش را نمیبازد و هی با لطافت سررشته کار را به دست میگیرد و کسی نمیداند چقدر غمش بزرگ است...
خستهای و چهرهات را گرد و غبار پوشانده و دستانت زخمی شدند ... چقدر پریشانیِ موهایت خیالانگیز شده
چقدر با ابهتتر شدی...
مثل خودِ خودِ قهرمانهای رؤیایی... همانهایی که پیروزیشان قطعیست؛ همانهایی که جوانههای حیات را بشارت میدهند همانهایی که امید شبنشینان و سالکان و مجنونهایند...
#غزّهی_جانم
✍#هیچ
@gharare_andishe
آشنایی حال عجیبی است...
آشنایی عین انسان بودن ما است؛
شاید کلام گهربار آقا امیرالمؤمنین که فرمودند «انسانها یا در خلقت با تو برابرند یا برادر دینی تو هستند» هم برای پاسداشت انسانیت ما باشد
و این یک عهد است نه یک قرار داد؛
امروز ما این عهد را فقط چون یک مفهوم، در ذهن داریم و با خود این طرف و آن طرف میبریم...
و آنگاه که عهد را فراموش میکنیم، باهم غریبه میشویم...
امروز ما چیزی جز غریبه بودن نیستیم
ناگهان فاصلهای میافتد و از انسانیت میافتیم.
تحلیلها و قضاوتها و هزار درد و مرض به ما هجوم میآورند.
هایدگر میگوید:
«وجود داشتن به مثابه دا-زاین یعنی گشوده نگهداشتن ساحتی از امکانِ دریافتِ معنادارِ داده شدههایی که به سبب روشنشدگی خود دا-زاین به او عرضه و اظهار میشوند.
دا-زاین انسانی به مثابه ساحتی که دارای ظرفیت دریافت است، هیچگاه صرفا یک برابرایستای فرادستی نیست.»
امروز ما در تاریخ انقلاب اسلامی آشنایی ازلیمان مجسم شده...
باید همواره متوجه این حضورمان باشیم تا از انسانیت خودمان انصراف ندهیم ...
#دازاین_جان
✍#هیچ
@gharare_andishe
من از نامحرمی این چشمها خسته شدم
نامحرم، به بشر
به پرنده، به گیاه
به گل زرد که با ناز خدا لبخند حیاط ما شده است
به خودم
به سراپردهی راز
به شکوفههای پرنور حیات
همه امید من به تو است
ای شور لحظه دلباختگی
که بیایی
که مرا از خود بِبَری
محو کنی
در آغوش رویایی هیچ
✍#هیچ
@gharare_andishe
اینجا برای چند متر ابریشم در پیله خفهات میکنند
کسی مشتاق دیدار پروانهها نیست...
پروانهای اگر دیده شود
برای قابهای تزیینی است
بر دیوارهای سردِ بازارِ هزار جلوهِ وهمآلود
چه میشود کرد؟!
باید که با یار ببندیم
و سر به کار خود داریم
ما با یار خوشیم و ناکس را به این دیار راهی نیست
ما را میبرند و کِشند
هزار رنگ چشمنواز میپاشند بر وجودمان
✍#هیچ
@gharare_andishe
3.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه شد ناگهان؟
ناگهانی بود؟!
تا آخرین لحظه برای من قابل تصور و پذیرش نبود... همه اشک ریختیم ...هزاران بار به یاد سادگی و بیطمطراق بودنت اشک ریختیم ...در پس همه اینها، این بودن را خواستیم. بودنی که تو به ما نشان دادی ...
بودنی که مسیر این ملت است ... آسمانی، بیشترین حضور زمینی داشتن... برای هر رئیس جمهوری هر لحظه هر جا این مرگ ممکن است... اما این رفتن تو نحوه بودنی را برای دولت و ملت خواستنی کرد ...
این نحوه بودن برای ملت، همان است که ولیِ بحق ولیِمان، ما را به آن توجه دادند... مشارکت مردم...
این بودنی که تو به اجمال در قلبهای ما روشن کردی، ابتدای راه مشارکت مردم است... و چه راهی است و چه بودنی ...
بودنی که در پس بالا و پایینها و شُکها و بلایا و.... به نحوی حاضر شویم که هیچ اختلالی در کارهایی که بر عهده داریم پیش نیاید و کارها منظم پیش برود...
اما نه نظم تکنیکی مرسوم ...
میخانه را چه به نظم زاهدانه ...
#شهید_جمهور
✍#هیچ
@gharare_andishe
قرار اندیشه
.
قبلا چندین و چند بار صحبتهایتان را میخواندم... بعد نتوانستم صدایتان را نشنوم و به صوت صحبتهایتان رو آوردم و حالا چند وقتی است صدایتان کفایتم را نمیکند. چندین و چند بار فیلمهایتان را میبینم و کیف میکنم. آنچه را یافته بودم، بیشتر مییابم...
من هر بار که شما را میبینم، میگویم به خدا این آقا آخوند است... یعنی اگر یک آخوند در این جهان باشد، خود شمایی... بقیه روحانیاند...
کیف میکنم از سادگیتان و چقدر این سن و سال برازندهتان است که من ذوق مرگ میشوم...
از نحوه بیانت این بیان ساده.... یعنی عمیق ... عمقی که فراموش شده در پس صحبتهای پرطمطراق ... آخرین صحبتهایت که مرا دیوانه کرد، دیدارت با قاریان قرآن و خانواده شهید رئیسی بود...
وقتی آقا رسولالله را توصیف فرمودید، از ذوق جانم داشت در میآمد که تا حالا اینقدر عاشق آقا رسولالله نشده بودم و او را اینقدر در هیأت انسانی که واقعا بوده، نیافته بودم. فکر کنم قبل از این بیان شما یا ایشان را فرشته میدانستم یا اصلا خیلی قبول نداشتم که وجود داشته و خودم هم نمیدانستم... به خدا که با صحبت شما ایمان آوردم... از بس ساده گفتید.
اصلا نمیدانم قبل از شما آدمها چطور ایمان میآوردند؟! خدا را شکر که من با تو ایمان میآورم... یعنی خدا را شکر که در هوای تو نفس میکشم...
ایمان عمیق، ساده است...
نمیدانم چه میشود که وقتی ایمان در تمام جان آدمها رسوخ میکند، اینقدر ساده میشوند... ساده میگویند... ساده میخندند ... ساده مثال میزنند
و همین حرفهای ساده جان انسان را تازه میکند... در عمق وجودم آدم، شعفی زنده میشود...
✍#هیچ
@gharare_andishe
تقدیر جبرآلود گردش ماه و خورشید بر ما سنگینی میکند...
بدجور خودمان را در این حساب و کتاب قرار دادیم...
از سنگینیاش پاهایمان ناتوان از رفتن و ایستادن...
معلولیت پذیرفته شدهمان را با ماشینها زینت دادهایم... مسخ تقدیر شدهایم، تقدیری شوم و پذیرفته شده،
و چنین است که خجالتزده نیستیم و واهمهای نداریم
شاید اگر دوباره دست به دست هم دهیم، بندهای دوستی را گره بزنیم... چشمانمان آینه انعکاس معصومیت عشقها شود...
دوباره یکی شویم...
با تقدیر دیگری پیوند بخوریم
✍#هیچ
@gharare_andishe
47.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاعر کیست؟ شاعرانگی چیست؟
چرا همهی ما شاعران را ساکن خانههای خاص، کنار جویها و درختان انار و دیگهای گلابگیری تصور میکنیم؟!
اینها شاعران کدام عصرند؟
شاعر بر زمین صاف سکنی نمیگزیند، او بر لبهی پرتگاهها سرمستانه بالا و پایین میپرد...
پاها و دستانش را نمیدانم... روحش گویی پینه بسته اما سرد و منجمد نشده...
او خود را به دست امواج میسپارد... شکستناپذیر و باصلابت...
آیا ندیدن این جولان در میدان حق خیانت به بشریت نیست؟!
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
✍#هیچ
@gharare_andishe