سالهای سال است همچون کودکانی احمق این بازی را جدی گرفتیم... زیادی جدی...
اینقدر جدی که اگر کسی یا کسانی از این بازی انصراف دهند،
دیگر در بین ما جایی ندارند ...
چشمان خوابزده و کمسوی ما آنها را نه قهرمانان که درماندگان و بیچارگان و آوارگان میبیند ...
نمیدانم تو چه عهدی بستهای و مست کدامین شرابی که چنین ایستادهای تا این بازی را خراب کنی... و انگار تا تهش را نروی و بازی ما را خراب نکنی، دست بردار نیستی ... تو از همه نگرانتری ... نگران زنان و کودکان و خانه و حیات...
تو بهتر از همه ما فهمیدی که باید همه این جهان را در هم بکوبی تا ما بیدار شویم؛ تو فهمیدی که این جهان با تریبونها و صلحنامههای بشردوستانه راهی به حق نخواهد یافت...
تو فهمیدی که باید این زمین شوم را ترک کنیم و در هم بکوبیمش و بنایی دیگر گذاریم ...
و چقدر صبوری و نجیب... مثل مادری که هر چقدر این کودکان بازیگوش به او پشت میکنند خودش را نمیبازد و هی با لطافت سررشته کار را به دست میگیرد و کسی نمیداند چقدر غمش بزرگ است...
خستهای و چهرهات را گرد و غبار پوشانده و دستانت زخمی شدند ... چقدر پریشانیِ موهایت خیالانگیز شده
چقدر با ابهتتر شدی...
مثل خودِ خودِ قهرمانهای رؤیایی... همانهایی که پیروزیشان قطعیست؛ همانهایی که جوانههای حیات را بشارت میدهند همانهایی که امید شبنشینان و سالکان و مجنونهایند...
#غزّهی_جانم
✍#هیچ
@gharare_andishe