وارد کوچه که شدیم، مانده بودیم کدام در خانهی شهید است، در ذهنم فکر میکردم دوست دارم کدام در باز شود، آنجا، ته بنبست شهید حمیدی، انگار پرده انداخته بودند و روایت آوینی پخش میکردند:
«در قلب شهر خانهایست که همچون قلب میتپد و خون تازه میسازد...
اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبههای حقیقی عشق بسپاری، میبینی که پاهای مشتاقت راه خانهی شهید را میشناسد و تو را از میان کوچه پس کوچهها به کانون جاذبه میرساند...»؛ چشمم به درب سبز ته بنبست میافتد، یعنی باز میشود؟
نمیدانم این چه حالی بود که گویی آن خانه بهار بود و هر گوشهای از آن در چشمم میشکفت. من در آن خانه حیران میگشتم و گویی اولین بار بود که ماشین لباسشویی و یا گلدان مرغی و یا پیشدستیهای هفت رنگ و یا حتی شیرینی نوپلئونی و چای کمی غلیظ میدیدم و میخوردم و میبوییدم
با یک دیوانگی و ولعی به رفیقم میگویم: «از این میز پشقاب و چنگالها عکس بگیر، فلانی میشود از تک تک طاقچهها هم عکس بگیری؟ ببین یک جور عکس بگیر طاق چشمهی خانه پیدا باشد. از حیاطشان هم میشود عکس گرفت؟ از این ماشین لباسشویی سامسونگ اتومات هم که بغل این روشور سبزِ تهِ دالان منتهی به حیاط گذاشتند عکس بگیر. اگر از درخت وسط حیاطشان عکس بگیریم، زشت است؟ از آن موتور خراب و آهنآلات آن گوشه چطور؟»
ما از هیچکدام عکس نگرفتیم، یعنی رویمان نشد، میگفتند چهار نفر ندید پدید راه دادیم خانه، خلاصه منی که حافظه تصویریام و البته اقسام دیگر حافظهام اندازهی دور از جانم ماهی قرمز یا حالا دیگر خیلی بالا برویم ماهی قزلآلا کار میدهد، آنجا حتی از طرح عصای دست مادر شهید هم عکس برداشتم. آنجا خانهای بود که خون خشکیده در قلبم را به جریان انداخته بود، خانهای که شهید بارها به مادرش در وصفش گفته بود که «در این آپارتمانها نفسم بند میآید. اینجا خانه است، من اینجا را دوست دارم، اینجا باید زندگی کرد.»
#خانه_شهید_پرور
#شهید_محسن_حمیدی
#شهید_مدافع_امنیت
#اسم_تو...
✍
#خبازی
@gharare_andishe