eitaa logo
قرار اندیشه
244 دنبال‌کننده
502 عکس
240 ویدیو
5 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @Rrajaee
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود ببینیم که خانه‌ی شهیدپرور چه جور خانه‌ای است؟ و شاید باید بهتر بگویم، مادر شهیدپرور، چگونه مادری است؟ می‌دانید! من مادری را در همین امن بودنِ او دیدم ... همان زمانی که وقتی محسن آن ۵۰ تومنی را گم کرده بود، به او گفته بود: "نگران نباش مامان! حالا اگه پول را تا شب که بابات میاد خونه، پیدا نکردی، من خودم از تو کیفم یه ۵۰ تومنی می‌دم بهت؛ برو بده به بابات..." آخه حاجی حسابی بابت گرفتن این ۵۰ تومنی او را دعوا کرده بود و گفته بود غروب که برگشتم خونه، می‌ریم پول را به سید پس بدیم. حاج خانم می‌گفت حاجی رسم داشت در قبال خیاطی هیچ‌وقت از خانواده‌ی سادات پول نمی‌گرفت و سید وقتی دیده بود حاجی بابت پیراهنی که دوخته بود، هیچ پولی از او نمی‌گیرد، بی سر و صدا ۵۰ تومن گذاشته بود کف دست محسن. نمی‌دانم ولی اگر شاید ما به جای این مادر قصه‌مان بودیم، در آن لحظه به سودای تربیت و آموزش و اصلاح و ... فرزندمان می‌افتادیم. غافل از اینکه تربیت شاید همین است... همین نقطه‌ی امن مادرانه ... همین که می‌دانی حتی اگر تمام این دنیا هم روی سرم خراب شود، اما مادری هست که بشود نگفتی‌ها را با او در میان گذاشت و او در این قضیه نه مادری جدا از من، بلکه از خود من باشد ... امنِ امنِ امن و در این اَمنگاه است که شاید من مجالی و گهواره‌ی پر مهری برای بودن و خودم بودن پیدا می‌کنم. ... ✍ @gharare_andishe
وارد کوچه که شدیم، مانده بودیم کدام در خانه‌ی شهید است، در ذهنم فکر می‌کردم دوست دارم کدام در باز شود، آنجا، ته بن‌بست شهید حمیدی، انگار پرده انداخته بودند و روایت آوینی پخش می‌کردند: «در قلب شهر خانه‌ایست که همچون قلب می‌تپد و خون تازه می‌سازد... اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبه‌های حقیقی عشق بسپاری، می‌بینی که پاهای مشتاقت راه خانه‌ی شهید را می‌شناسد و تو را از میان کوچه پس کوچه‌ها به کانون جاذبه می‌رساند...»؛ چشمم به درب سبز ته بن‌بست می‌افتد، یعنی باز می‌شود؟ نمی‌دانم این چه حالی بود که گویی آن خانه بهار بود و هر گوشه‌ای از آن در چشمم می‌شکفت. من در آن خانه حیران می‌گشتم و گویی اولین بار بود که ماشین لباس‌شویی و یا گلدان مرغی و یا پیش‌دستی‌های هفت رنگ و یا حتی شیرینی نوپلئونی و چای کمی غلیظ می‌دیدم و می‌خوردم و می‌بوییدم با یک دیوانگی و ولعی به رفیقم می‌گویم: «از این میز پشقاب و چنگال‌ها عکس بگیر، فلانی می‌شود از تک تک طاقچه‌ها هم عکس بگیری؟ ببین یک جور عکس بگیر طاق چشمه‌ی خانه پیدا باشد. از حیاطشان هم می‌شود عکس گرفت؟ از این ماشین لباسشویی سامسونگ اتومات هم که بغل این روشور سبزِ تهِ دالان منتهی به حیاط گذاشتند عکس بگیر. اگر از درخت وسط حیاطشان عکس بگیریم، زشت است؟ از آن موتور خراب و آهن‌آلات آن گوشه چطور؟» ما از هیچ‌کدام عکس نگرفتیم، یعنی رویمان نشد، می‌گفتند چهار نفر ندید پدید راه دادیم خانه، خلاصه منی که حافظه تصویری‌ام و البته اقسام دیگر حافظه‌ام اندازه‌ی دور از جانم ماهی قرمز یا حالا دیگر خیلی بالا برویم ماهی قزل‌آلا کار می‌دهد، آنجا حتی از طرح عصای دست مادر شهید هم عکس برداشتم. آنجا خانه‌ای بود که خون خشکیده در قلبم را به جریان انداخته بود، خانه‌ای که شهید بارها به مادرش در وصفش گفته بود که «در این آپارتمان‌ها نفسم بند می‌آید. اینجا خانه است، من اینجا را دوست دارم، اینجا باید زندگی کرد.» ... ✍ @gharare_andishe