کسی کوچه دوستی را میداند کجاست؟
سالهای سال است گم شده.. نشانش را نمیدانم، فقط میدانم بنبست نیست..
یکی دیوارش صبحها پر است از پرتو خورشید،
میدانم بچهها آنجا چه ساده پرشور و خندانند؛
رهگذران میآیند در سکوت میروند در سکوت اهل کوچه تحلیلگرش نیستند
میدانم آنجا دوستان آشنای خوبی هایند و یکدیگر را نمیشناسند، نه،
نمیشناسند آنها محو ذرهای خوبی اند که در وجود هرکس هست ...
اینگونه وصفش میکنم شاید چون
من متنفرم از کوچههایی که دوستان
میگویند من فلانی را میشناسم
مردم آنجا بوی باران را
روشنایی برف را، پشت پنجره شب
دو فاخته ی روی دیوار را
و هزاران چیز دیگر را که در سرعت عبور از یاد بردهایم، دوست دارند...
کِی و راستی از کِی ما چنین دیوارهایی کشیدیم میان خودمان؟ ...
میان خودمان و آسمان
دیوارهایی به گستردگی نیستی..
چه عجیب است و ترسناک
براستی ترسناک است وصف حال این روزگار
اینجا هیچچیز سر جایش نیست
شاید هم نه چیزی هست، نه جایی..
روزگاری که ترس و حیرت و شوق، دیگر جایی ندارد.
اینجا مردم در نیستی زندگی میسازند، برج میسازند، ماشین لوکس سوار میشوند، جایی را که جهنم هم نیست، بهشتش مینامند.
آن را که از این دردها ناله میکند، مسکن میدهند و افسرده مینامند یا هزار برچسب دیگر...
اینجا نه مرگ را ارج مینهند، نه تولد را؛ هرکدام زیر خروارها سود و ضرر گم شده
بیا، بیا باهم کنج این دیوار در پی پرتو نوری که دمیده، امیدوار باشیم ...
این نور بوی خدا میدهد
بوی حیات
بوی چشمه ای مخفی در دل بیابان!
آب این چشمه همان شراب مردافکن است..
🖊
#هیچ
@gharare_andishe