#یه_قصه_خوشمزه
📖مجموعه داستان های
#گِل_آباد
📝قسمت سیزدهم
گل آباد سرزمینی بود که همه چیز آن از گل بود. وقتی همه چیز آن از گل باشد، مردم برای اینکه بتوانند زنده بمانند و حرکت کنند، نیاز به آب دارند .
پادشاه گل آباد، که یک آدم خودخواه بود و همه چیز را فقط برای خودش می خواست، از سنگستون کلی سنگ آورده بود و یک قصر سنگی روی آب بنا کرده بود.
دیگر آب روی گل آبادی ها بسته بود.
از آن طرف هم سنگستونی برای اینکه آب رودخانه طغیان نکند و قصر پادشاه خراب نشود، کل آب رودخانه را داشتند خارج می کردند و میبردند.
این وسط تنها کسی که می توانست گل آبادی ها را نجات بدهد، چراگو بود. چراگو میخواست با کمک راز گل این کار را انجام دهد.
البته که راز گل هم جواب نداد، چون باید از همه مردم شهر، یک تکه از مو یا ناخن جمع می کردند و با آن کوزه درست می کردند، توی آن آب میریختند و آن آب را کف رودخانه می ریختند. آن وقت بود که یک چشمه در خانه استاد پیرمرد می جوشید و آب داخل شهر می آمد.
چراگو با خودش فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا به یک تکه از موی پادشاه برسد.
تا اینکه فکری به ذهنش رسید.
دوباره دوستان گل آبادی را جمع کرد و گفت: من یه فکری کردم. ولی باید شما ها به من کمک بکنین.
بچه ها هم قبول کردند و گفتند: چی کار بکنیم؟
باید تو گل آباد شایعه کنید به خصوص شایعه ای که سرباز های سنگستونی بشنوند و به گوش پادشاه گل آباد برسد.
گفتند: چه شایعه ای؟
چرا گو گفت: شایعه کنید یک چاهی پیدا کردند که احتمال می دهیم خشک شده باشد ولی ممکن است آب هم داشته باشد. اگر آب داشته باشد، دیگه مردم می توانند از آن آب بیاورند. دیگر گل بدنشان نرم می شود و مثل قبل بتوانند به زندگی خودشان ادامه بدهند.
بچه ها خیلی خوشحال شدند.
#قهرمان_سازی
@ba_gh_che