«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒
#یاد_ایّام
🖋
فصل سوم (جبهه)، قسمت پنجم (پیاپی: سی و دوم)
فتح المبین ۱، روی بالِ ملائک (به یاد شهیدان غلامرضا سلطانی و محمدحسن روزیطلب)
۱- بعد از درگیریهای چزابه، قرار بود
عملیات مهم و بزرگی صورت پذیرد (عملیاتی که بعدا نامش عملیات
فتح المبین شد). بنده با پارتیبازیِ شهید محمود مرادی به جبهه آمده بودم. نه کارت داشتم، نه پلاک و نه حتی نامم در جایی ثبت شده بود!
با شهادتِ محمود، پارتیام را از دست داده بودم! برای تداوم حضور در جبهه و شرکت در عملیاتِ پیشِ رو به بنده گفتند: نمیتوانی همینطور بدون دسته و رستهٔ معین در جبهه، آزاد و رها و به اصطلاح، وِلُو باشی!
باید حتما مأموریت بگیری و کارت و پلاک داشته باشی! چون میخواستم حتما در عملیات باشم، ناچار شدم که به شیراز برگردم تا
به عنوان بسیجی، در قالب یک گردان اعزام شوم.
۲- در بسیج، برای اعزام، ثبتنام کردم.
دو گردان از شیراز عازم
منطقهٔ شوش بودند. نام بنده را در یکی از آنها نگاشتند. روز اعزام معلوم شد که
یکی از گردانها فرماندهاش شهید غلامرضا سلطانی و معاون گردانش شهید محمدحسن روزیطلب است. هر دو در همین عملیات فتحالمبین، در یک شب، شهید شدند. البته با شهید محمدحسن روزیطلب، بیشتر آشنا بودم. این خانواده، ربطی به شهید حبیب روزیطلب نداشت.
کلا چهار خانوادهٔ روزیطلب در شیراز میشناختم که ربطی به هم نداشتند! یکی خانوادهٔ
تک شهیدی که شهیدشان محمد روزیطلب بود. دیگری خانوادهٔ
دو شهیدی که شهیدانشان دو برادر بودند: حبیب و جواد روزیطلب. سومین خانواده خانوادهٔ
سه شهیدی بود؛ سه برادر، محمدحسن، محمدجواد و محسن روزیطلب.
چهارمین روزیطلبها خانوادهشان را درست نمیشناختم ولی، فرزندشان
ناصر روزیطلب، دانشجوی مهندسی دانشگاه پهلوی
قبل از انقلاب بود.
سه سال از بنده بزرگتر بود. خیلی دوست بودیم. خوابگاهش چهارراه سینما سعدی بود.
جلسات مخفی انجمن اسلامی را گاهی در اتاق او در خوابگاه تشکیل میدادیم.
ناصر و برادرش خسرو، بعد از انقلاب به سازمان منافقین پیوستند. ناصر در ترورهای سال۶۰ جزو مهرههای اصلی منافقین بود و از جمله
در ترور شهید مهدی فیروزی دست داشت. بعد از مدتی
دستگیر و اعدام شد. از سرنوشت خسرو روزیطلب، اطلاعی ندارم.
۳- از جبهه زیاد دور نشوم. گفتم که در زمان ثبتنام بنده دو گردان به منطقهٔ شوش اعزام شد. یکی به تیپ ۱۷ قم (بعدها به نام لشکر علی ابن ابیطالب "ع") تعلق گرفت؛ فرماندهاش، غلامرضا سلطانی و معاونش، محمدحسن روزیطلب هر دو در همین عملیات فتحالمبین شهید شدند.
شهید شدن فرمانده و معاون گردان در یک شب و در یک عملیات، نشاندهندهٔ سختی عملیات و نیز آمار بالای شهدای گردان است.
بعد از عملیات فتحالمبین، با جمعی از دوستان قدیم، که همه از
سردار و مسئولان جبهه بودند، در جلسهٔ دوستانهای حضور داشتم. وقتی که آنها عملیات را تحلیل میکردند، میدیدم که
نگاهشان از بالا و متمرکز بر روی نقشه است.
تعداد ادوات، مقدار مهمات، تعداد نفربرها، تعداد تانکها و تعداد نیروها را حساب میکردند. کجا چند تانک از دست دادهایم، چقدر نفربر از دست دادهایم و تلفات نیروهایمان چقدر بوده است.
فهمیدم که آنها نام ما را «نیروها» میگذارند و در ردیف تانک و نفربر و توپ ۱۰۶ قرار میدهند! همهٔ جنگ را هم عبور از خط روی نقشه و پیشرفت و یا عقبنشینی و شکست میبینند. اما
برای ما در دل عملیات،
هر یک از این بچهها، همچون سلطانی و روزیطلب،
دنیایی از معرفت، محبت و معنویت بودند. جنگ برای این بچهها
معامله با خدا بود.
معاملهای که هیچ شکست در آن راه نداشت. خلاصه آنکه دیدگاههای آنها از بالا، با دیدگاههای ما در دل نیروها(!) خیلی با هم فرق داشت!
۴- باز هم از جبهه دورشدم. گفتم که در زمان ثبتنام حقیر در بسیج شیراز، برای اعزام به جبهه، دو گردان تکمیل شد.
گردان دوم که به تیپ امام سجاد(ع) (بعدا به نام لشکر فجر) تعلق گرفت،
فرماندهاش سردار عباس رفاهیت و معاونش شهید محمد اسلامینسب بود و
از شانس بد، نام بنده را در همین گردان دوم نوشته بودند. در این گردان نام بنده بهعنوان
تکتیرانداز ثبت شده بود.
روز اعزام تا اسلامینسب بنده را در میان گردان دید، گفت: « اینجا چهکار میکنی؟
مگر تو بسیجیِ تکتیرانداز هستی؟ اینجا حوزهٔ ولایت من است.
یاالله برو بیرون!». منظورش آن بود که با آن همه مشاغلِ فرهنگی، سیاسی و آموزشی در سپاه، حزب جمهوری اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، کانون فرهنگی مسجد آتشیها و کانون فرهنگی مسجدالرضا(ع)، وجودت در شهر لازمتر است. تو در یک گردان و در خیل بسیجیان داوطلب، چه کار خاصی میتوانی بکنی که از دیگرن ساخته نیست!؟
جدّی جدّی میخواست اخراجم کند! التماسش کردم.