*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. کمتر اتفاق می‌افتاد که حاج حجت تا آن وقت شب بیدار مانده باشد. همین دیگران را متعجب کرده و به فکر فرو برده بود. آن شب هم مادر خود و هم مادر همسرش را دعوت کرده بود و بر خلاف همیشه سر سفره شام بیش از حد به آنها توجه نشان می‌داد. این نیز برای دیگران که اخلاق او را به خوبی می شناختند مایه شگفتی بیشتر می شد. شام که تمام شد با صدای چک چک ناودانها کنار پنجره رفت پرده را کنار زد و به آسمان با ابرهای تیره نگاه کرد. مادرش که حرکات او را زیر نظر داشت پرسید: چی شده مادر؟! _هیچی یاد آقای سلیمانی افتادم. همسرش با نگرانی سر برگرداند _چی شده؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟! _نه امروز کمی مریض احوال بود .میترسم توی این هوا سختش باشه صبح زود راه بیفتیم. _صبح زود کجا؟! _جهرم مادرش با ناراحتی سر تکان داد: «حالا لازم توی این هوا برید بزار یک روز دیگه..» حاج حجت بلند شاد و به سراغ علیرضا پسرک چند ماهه و او را بغل کرد. _بله لازمه.. کار مهمی دارم چون احتمالاً سفر آخرم نه باید کارها را رو به راه کنم. همسرش ناگهان با دلشوره پرسید: «سفر آخر؟» حاج حجت پرتقالی برداشت .سر جای اولش نشست و علیرضا را روی پاهایش نشاند. _قبلا که براتون توضیح دادم مسئولیت جدیدی برام در نظر گرفتند که دیگه باید شیراز بمونم. همسرش با ناراحتی به طرف مادر حجت برگشت:شما یک چیزی بهش بگید .هر بار که میره جهرم تا برگرده من نصف عمر میشم. _بسپارش دست خدا .چاره چیه مادرجان مجبوره.. حاج حجت برای بریدن حرف پرتغال را روبروی علیرضا چرخاند و وقتی با دستان کوچکش آن را گرفت از زمین بلندش کرد و با خوشحالی فریاد زد: «آفرین پسر گلم ببین مادر خودش پرتغال را برداشت.» تمام نظر ها به طرف علیرضا برگشت و سارا و سعیده و زهرا با خوشحالی گرد برادر ایشان حلقه زدند. شب از نیمه گذشته بود حاج حجت هر دو مادر را به خانه‌شان برده و برگشته بود.دخترانش خوابیده بودند و اینک در کنار همسر و پسرکش دل به سکوت شب بارانی داده بود. سیما متفکران و اسیر دست فکر و خیال حجت را که هنوز مشغول بازی با علیرضا بود زیر نظر گرفت. _ساعت دو شد. نمیخوای بخوابی؟! حاج حجت به اینکه سربلند کند جواب داد: «هنوز زوده» _مگه صبح نمی خوای بری؟! _چرا ولی هر کاری می کنم نمیتونم دل از علیرضا بکنم. هزار ماشاالله امشب خیلی بامزه شده. _نخیر شما امشب یه جوره دیگه شدی. یکبار از حرفی که زده بود پشیمان شد با اینکه حرف بدی نبود چرا باید چنین احساسی داشته باشد. دلشوره و نگرانی همراه با قطره قطره باران ذره ذره به دلش می ریخت و انباشته می شد.برخاست چراغ ها را یک به یک خاموش کرد و علیرضا را در تخت خواباند. صدای زنگ تلفن سکوت را لرزاند. حاجت و عجله گوشی را برداشت. 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*