. روضه و گریز بعد از قتل عثمان ، مردم از اميرالمؤمنين تقاضا كردند كه خلافت را بدست بگيرد ، بعد از پيمان بستن مهاجرين و انصار عده اى براي تقسيم بيت المال به صورت مساوي بين همه ، شروع به نارضايتي كردند از جمله طلحه و زبير ، حضرت با اصرار جماعت به مسجد رفت و خطبه خواند بعد از پايين آمدن از منبر، عمّار ياسر و عبدبن جبل قرشي را به نزد طلحه و زبير فرستاد و ايشان را طلبيد و در آن وقت در گوشه مسجد نشسته بودند كه به نزد آن حضرت آمدند و در مقابل آن حضرت نشستند سپس حضرت به ايشان فرمود: شما را به خدا قسم مي‌دهم كه آيا شما با اختيار خود با من بيعت نكرديد و به نزد من نيامديد و مرا بر آن نداشتيد و من از آن كراهت داشتم؟ گفتند بلي چنين بود. حضرت فرمود شما مگر با خواهش خود با من بيعت نكرديد و با من عهد ننموديد؟ بلي. فرمود: حال چه چيز شما را به اين امور واداشته است؟ گفتند: ما با تو بيعت نموديم به شرط آن كه در امور حكم نفرمايي مگر به مشورت ما و در جميع امور با ما مشورت نمايي و ما را بر ديگران برتري هست كه تو خود آن را مي‌داني و حال اموات را قسمت مي‌كني و امر را جاري مي‌سازي و حكم مي‌فرمايي در حالي كه با ما مشورت نمي كني و ما از آن خبر نداريم. سپس حضرت فرمودند: اندكي اظهار كراهت نموديد و هنوز اميد به شما بسيار است پس من از خدا براي شما استغفار مي‌كنم، حال به من بگوئيد آيا من شما را از حقّي كه براي شما واجب بوده است منع نمودم و بر شما ظلم كرده ام؟ گفتند: معاذالله. فرمود: آيا حكمي كرده‌ام درباره يكي از مسلمانان كه خلاف واقع باشد يا حق مسلماني را باطل نموده ام؟ گفتند: معاذاللّه كه چنين كرده باشي. فرمود: پس شما چه چيز از امور را كراهت داريد كه مي‌خواهيد مخالفت نمائيد؟ گفتند همين را كراهت داريم كه تو مخالفت عمربن الخطّاب نمودي در تقسيم كردن اموال و حق ما را به ديگران دادي و كساني كه با مساوي نيستند ميان ما و ايشان مساوات نمودي. 👆 و چنين بود احوال سيّد الشّهداء در روز عاشوراء و شبيه به اين قول است اقوال آن بزرگوار در عرصه كربلا در هنگامي كه با اشقيا اتمام حجّت مي‌نمود. سيّد بن طاوس و ديگران با اندك تفاوتي ذكر كرده اند كه خامس آل عبا در وقتي كه بر اسب سوار شدند و به ميان ميدان آمدند و با صداي بلند فرمودند: «يا اَهْلَ الْكُوفَةِ اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ هَلْ تَعْرِفُوني» شما را به خدا قسم مي‌دهم اي اهل كوفه آيا مرا مي‌شناسيد؟ «قالُوا نَعَمْ اَنْتَ حُسينُ بْنِ عَلِيِّ اَبي طالِبٍ وَجَدُّكَ رَسُولُ اللّهِ» گفتند: بلي تو حسين بن علي مي‌باشي و جدّ تو رسول خدا است فرمود شما را به خدا قسم مي‌دهم كه آيا مي‌دانيد اين شمشير پيغمبر خدا است كه من او را حمايل كرده ام؟ گفتند: بلي. فرمود شما را به خدا قسم مي‌دهم آيا مي‌دانيد كه اين عمامه رسول خدا است كه بر سر دارم؟ گفتند: بلي. فرمود: شما را به خدا قسم مي‌دهم كه آيا مي‌دانيد كه پيغمبر خدا بمن و برادرم فرمود: «اَنتُما سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ»] قالُوا: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«نعمْ» يعني شما سروران جوانان بهشت، هستيد، گفتند: آري، مي‌دانيم فرمود: آيا كسي را كشته‌ام يا حرامي را حلال يا حلالي را حرام كرده‌ام يا سنّتي را بدعت و يا بدعتي را سنّت نموده ام؟ گفتند: معاذاللّه. فرمود: «فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمي» پس چرا خون مرا حلال مي‌دانيد؟ گفتند: آنچه گفتي همه را مي‌دانيم لكن دست از تو بر نمي داريم تا ترا بكشيم. 📚منبع سيف الواعظين والذاكرين صفحات ٩-١٠ .