🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلم از همان لحظه شور افتاد انگار. وقتی به چهره ی محمد جواد نگاه میکردم، تمام خاطراتم از روستا و ازدواجم تا حتی لحظه ی به دنیا آمدنش جلوی چشمانم ظاهر میشد. شبیه حامد بود. آنقدر که هروقت دلم برای چشمان حامد و نگاهش تنگ میشد،. می‌توانستم به چشمان محمد جواد خیره شوم. ته ریشی که گذاشته بود خیلی بهش می آمد. گاهی سر به سرش می‌گذاشتم و میگفتم : _آخه تو با این چهره ی خوشگل میری عمليات و پارتی ها، و دختر پسرا رو میگیری.... یه روز نمگی دل یکی از همون دخترا گیرت میشه. می‌خندید و میگفت: _یوسفم زلیخا پا پیچش شد... ولی آخرش رفتار یوسف زلیخا رو وابسته ی خودش کرد نه زیبایی چهره اش. خوشم می آمد که در هر بحثی، جنبه ی معنوی اش را می‌دید. نفس پری کشیدم و نگاهم را به بهار دوختم. فوری چشمانش جلب من شد. _برات بکشم مامان؟ _نه قربونت... خودم میکشم. _مامان... راستی امروز بابا زنگ زد. فوری سر بلند کردم. دستم تا کنار دیش برنج رفته بود که ایستاد. _کی زنگ زد؟ _صبح... شما هنوز خواب بودی... حالتو پرسید... گفت قرصای قلبتو میخوری یا نه. _بیدارم میکردی بهار جان. _دلم نیومد به خدا.... بابا گفت حالا باز وقت کنه زنگ میزنه... گفت خیلی سرش شلوغه. چشمم باز رفت سمت محمد جواد. نمی‌دانم از گرسنگی بود یا عجله که تند و تند داشت قاشق پشت قاشق غذا می‌خورد که محکم به پشتش زدم. _چه خبره آخه! سرفه ای کرد که باعث خنده ی بهار شد. لبخند کمرنگی هم روی لب محمد جواد نشست. _مادر جون یواش غذاتو بخور... مگه نشنیدی که میگن، هر قدر سر سفره بشینی از عمرت کم نمیشه. _آخه وقتم کمه به خدا... یه ساعت دیگه جلسه داریم پایگاه.... شما هم بهار خانوم، انگار یادت رفته کلاس داری. _نه یادم نرفته... _پس زود باش. _من خودمو میرسونم تو برو. اخمی سمت بهار روانه کرد. _کجا برم؟... سر ظهر بذارم تنها بری؟... خودم میبرمت. _قربون داداشم... آخه ظرفها رو بشورم... فوری گفتم: _برو بهار جان... با محمد جواد برو... من حالم خوبه... ظرفها رو میشورم. بهار نگاهم کرد. طوریه انگار شک داشت. _پس غذا درست نکن مامان.... خودم میام شام رو میذارم... برو کتابتو بنویس... خودتم خسته نکن.... باشه؟ _باشه عزیزم... برو خیالت راحت. بهار از پشت میز برخاست و گفت : _پس من برم سریع حاضر شم. و رفت. لبخندم با نفس عمیقی گره خورد. چقدر آرامش زندگیم را دوست داشتم. به وجود محمد جواد و بهار افتخار میکردم و تنها دغدغه ام گفتن رازی بود که هر روز برای گفتنش، قلب و روحم آزرده بود. اما مدام به خودم میگفتم: هنوز وقتش نشده.... شاید هم هیچ وقت، وقتش نشود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•