🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_252
دلم از همان لحظه شور افتاد انگار. وقتی به چهره ی محمد جواد نگاه میکردم، تمام خاطراتم از روستا و ازدواجم تا حتی لحظه ی به دنیا آمدنش جلوی چشمانم ظاهر میشد.
شبیه حامد بود. آنقدر که هروقت دلم برای چشمان حامد و نگاهش تنگ میشد،. میتوانستم به چشمان محمد جواد خیره شوم.
ته ریشی که گذاشته بود خیلی بهش می آمد. گاهی سر به سرش میگذاشتم و میگفتم :
_آخه تو با این چهره ی خوشگل میری عمليات و پارتی ها، و دختر پسرا رو میگیری.... یه روز نمگی دل یکی از همون دخترا گیرت میشه.
میخندید و میگفت:
_یوسفم زلیخا پا پیچش شد... ولی آخرش رفتار یوسف زلیخا رو وابسته ی خودش کرد نه زیبایی چهره اش.
خوشم می آمد که در هر بحثی، جنبه ی معنوی اش را میدید.
نفس پری کشیدم و نگاهم را به بهار دوختم. فوری چشمانش جلب من شد.
_برات بکشم مامان؟
_نه قربونت... خودم میکشم.
_مامان... راستی امروز بابا زنگ زد.
فوری سر بلند کردم. دستم تا کنار دیش برنج رفته بود که ایستاد.
_کی زنگ زد؟
_صبح... شما هنوز خواب بودی... حالتو پرسید... گفت قرصای قلبتو میخوری یا نه.
_بیدارم میکردی بهار جان.
_دلم نیومد به خدا.... بابا گفت حالا باز وقت کنه زنگ میزنه... گفت خیلی سرش شلوغه.
چشمم باز رفت سمت محمد جواد. نمیدانم از گرسنگی بود یا عجله که تند و تند داشت قاشق پشت قاشق غذا میخورد که محکم به پشتش زدم.
_چه خبره آخه!
سرفه ای کرد که باعث خنده ی بهار شد.
لبخند کمرنگی هم روی لب محمد جواد نشست.
_مادر جون یواش غذاتو بخور... مگه نشنیدی که میگن، هر قدر سر سفره بشینی از عمرت کم نمیشه.
_آخه وقتم کمه به خدا... یه ساعت دیگه جلسه داریم پایگاه.... شما هم بهار خانوم، انگار یادت رفته کلاس داری.
_نه یادم نرفته...
_پس زود باش.
_من خودمو میرسونم تو برو.
اخمی سمت بهار روانه کرد.
_کجا برم؟... سر ظهر بذارم تنها بری؟... خودم میبرمت.
_قربون داداشم... آخه ظرفها رو بشورم...
فوری گفتم:
_برو بهار جان... با محمد جواد برو... من حالم خوبه... ظرفها رو میشورم.
بهار نگاهم کرد. طوریه انگار شک داشت.
_پس غذا درست نکن مامان.... خودم میام شام رو میذارم... برو کتابتو بنویس... خودتم خسته نکن.... باشه؟
_باشه عزیزم... برو خیالت راحت.
بهار از پشت میز برخاست و گفت :
_پس من برم سریع حاضر شم.
و رفت. لبخندم با نفس عمیقی گره خورد.
چقدر آرامش زندگیم را دوست داشتم. به وجود محمد جواد و بهار افتخار میکردم و تنها دغدغه ام گفتن رازی بود که هر روز برای گفتنش، قلب و روحم آزرده بود.
اما مدام به خودم میگفتم:
هنوز وقتش نشده.... شاید هم هیچ وقت، وقتش نشود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•