🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_253
#محمدجواد
شب بود. عملیات تمام شده بود اما حال من از همه خراب تر بود. حتی از اون دخترا و پسرایی که گرفته بودن و تک تک داشتن به والدینشون زنگ میزدن که بیاند دنبالشون.
نشسته بودم روی صندلی توی اتاق و داشتم به غر زدن های سید گوش میدادم.
_تو چکاره ی این دختری که اینقدر دلت واسش میسوزه آخه؟
نگاهش به من بود و من ترجیح میدادم فقط لال باشم.
_آخه پسر خوب.... این دختر رو وسط یه مشت پسرِ..... لااله الاالله.... چی بگم آخه.... دیدی وضعشو.... مست کرده!... حالا تو میخوای ضامنش بشی که چی؟!.... چکارته؟
_هیچ کاره... والله هیچ کاره... بابا آشنای دور مادرم هست.... دلم بحال پدرش سوخته... سید جان.... سر جدت ول کن این سوالا رو.... فقط یه خواهش کردم و تمام... میشه من ضامنش بشم یا نه؟
باز نفس پری کشید. قانع نشده بود قطعا.
_چی بگم والله.... خودت میدونی.... بیا... این قلم و کاغذ... پر کن.
جلو رفتم و خودکار را برداشتم که آهسته گفت:
_به جدم قسم اگه بهت اطمینان نداشتم... وقتی این پیشنهاد رو دادی میگفتم یه نقشه ای تو کله ات هست.... ولی حیف که....
سر بلند کردم و چشم در چشمش جواب دادم:
_حیف که چی؟.... حیف که بهم اطمینان داری؟.... خب اگه اطمینان داری چرا پس این حرفا رو میزنی.... تا حالا خلافی کردم؟... گناهی ازم سر زده؟... چی ازم دیدی که میگی حیف؟!
باز کلافه دستی به ریش سیاهش کشید.
_استغفرالله.... پر کن.... پر کن این حرفا رو ولش کن.
برگه را پر کردم که گفتم:
_آقایی سید... باقی شبت خوش.
رفتم سمت در که باز صدایم زد.
_محمد جواد.
سرم به عقب چرخید.
_بله.
مکثی کرد و گفت :
_هیچی.... ولش کن.... برو به سلامت.
از اتاق سید که بیرون زدم، نگاهم باز با یک چرخش به او افتاد. هنوز کمی از حال ناخوش مستی اش، مانده بود که جلو رفتم و با اخمی مقابلش ایستادم.
_دنبالم بیا.
با پررویی گفت:
_واسه چی؟
چپ چپ نگاهش کردم.
_میخوای بمونی تا توی بازداشتگاه ازت پذیرائی کنن؟
ایش بلندی گفت و دنبالم آمد. سمت ماشین میرفتم که گفت:
_هوی با توام.... فکر نکن از اون ریش بلندت میترسما.... از اسم و رسمتم نمیترسم.... کجا میخوای ببری منو؟
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_سوار شو.
_واسه چی؟
عصبی بودم اما نمیخواستم با او دهان به دهان شوم.
_سوار شو.
باز با کفش های پاشنه دارش، به زمین کوبید.
_اَه....
ولی سوار شد. در ماشین را بستم و نشستم پشت فرمان. او صندلی عقب بود و من صندلی جلو و راننده.
_حالا فکر کردی مثلا اگه اینجوری فداکاری کنی، من یادم میره که تو و مادرت چطور زندگی منو و مادرم رو بهم زدید؟!.... نخیر.... یادم نرفته... مادرمم یادش نرفته.... نترس خودم میتونم به بابا بگم که کجا بودم و چکار میکردم آقای برادر!
تنها جایی که از اسم برادر متنفر میشدم، همان جا بود. همان جاییکه او مرا برادر خطاب میکرد!
سکوت کردم تا خودم را وارد بحثی که میدانستم نتیجه ای ندارد، نکنم. اما او دست بردار نبود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•