🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بی توجه به زخم دستم و حرفهایش اسکاچ را برداشتم که از سکوتم حرصی شد. برخاست و سمتم آمد. حتی با کمی خشونت به بازوی چپم زد. _برو اونور ببینم. نرفتم و او اینبار عصبی تر شد. _با توام ها... این اداها چیه در میاری؟!... با اون دست زخمی اگه دست به ظرفا بزنی، همه ی ظرفا رو وسط خونه میشکنم. با حرص دستم را آب کشیدم و از کنارش دور شدم. او را با ظرفهایی که یا میشکست یا می‌شُست تنها گذاشتم و سمت اتاق خواب رفتم و او اولین گزینه را انتخاب کرد! سر و صدایی به راه انداخت که تمام خانه را پر کرد. هم می‌شست و هم می‌شکست و هم با حرص و عصبانیت، حرف می‌زد. _خسته شدم از دستت.... توی درمانگاه تا شب با هزار جور مریض سر و کله میزنم... اونوقت تو یکی فقط، بجای همه ی اون هزار نفر در یک ثانیه منو دیوونه میکنی! ناگهان صدای فریادش بلند شد. شاید اینبار خیلی عصبانی اش کرده بودم. _بهت میگم چته؟!.... چرا هیچی بهم نمیگی؟... واقعا که.... باز چندتایی لیوان را با سر و صدا شست و دوباره صدایش را بلند کرد: _دلم میخواد از دستت سر به بیابون بذارم. و آن جمله اش چقدر دلم را شکست!... معطل نکردم. فوری دوتا دست لباس برای محمد جواد و خودم برداشتم و مچاله کردم درون ساک مخصوص بچه و مانتو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. تا جلوی در خانه رسیدم، دنبالم آمد. خیلی عصبی بود. _کجا؟! از نگاهش فرار کردم و کفش هایم را از درون جاکفشی برداشتم. _چرا تو سر به بیابون بذاری؟.... من میذارم.... منو محمد جواد، چند روزی میریم پیش خانم جان. _نخیر... لازم نکرده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•