🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_274
بی توجه به زخم دستم و حرفهایش اسکاچ را برداشتم که از سکوتم حرصی شد.
برخاست و سمتم آمد. حتی با کمی خشونت به بازوی چپم زد.
_برو اونور ببینم.
نرفتم و او اینبار عصبی تر شد.
_با توام ها... این اداها چیه در میاری؟!... با اون دست زخمی اگه دست به ظرفا بزنی، همه ی ظرفا رو وسط خونه میشکنم.
با حرص دستم را آب کشیدم و از کنارش دور شدم. او را با ظرفهایی که یا میشکست یا میشُست تنها گذاشتم و سمت اتاق خواب رفتم و او اولین گزینه را انتخاب کرد!
سر و صدایی به راه انداخت که تمام خانه را پر کرد. هم میشست و هم میشکست و هم با حرص و عصبانیت، حرف میزد.
_خسته شدم از دستت.... توی درمانگاه تا شب با هزار جور مریض سر و کله میزنم... اونوقت تو یکی فقط، بجای همه ی اون هزار نفر در یک ثانیه منو دیوونه میکنی!
ناگهان صدای فریادش بلند شد.
شاید اینبار خیلی عصبانی اش کرده بودم.
_بهت میگم چته؟!.... چرا هیچی بهم نمیگی؟... واقعا که....
باز چندتایی لیوان را با سر و صدا شست و دوباره صدایش را بلند کرد:
_دلم میخواد از دستت سر به بیابون بذارم.
و آن جمله اش چقدر دلم را شکست!... معطل نکردم. فوری دوتا دست لباس برای محمد جواد و خودم برداشتم و مچاله کردم درون ساک مخصوص بچه و مانتو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
تا جلوی در خانه رسیدم، دنبالم آمد.
خیلی عصبی بود.
_کجا؟!
از نگاهش فرار کردم و کفش هایم را از درون جاکفشی برداشتم.
_چرا تو سر به بیابون بذاری؟.... من میذارم.... منو محمد جواد، چند روزی میریم پیش خانم جان.
_نخیر... لازم نکرده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•