🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_309
سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت.
_واستا ببینم....
ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید.
_از محمد جواد به دل گرفتی؟
_به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟!
_باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره....
_آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه!
راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم.
بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید.
_بستنی میخورید؟
و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم.
_بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه.
و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی.
طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم.
پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید:
_چی سفارش بدم؟
بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت:
_من سنتی نونی پسته ای لطفا .
نگاه محمد جواد سمت من چرخید.
_شما؟
سرم را از او چرخاندم و گفتم:
_چیزی میل ندارم.
و بهار به جای من فوری جواب داد.
_فالوده بستنی.
با اخم به بهار نگاه کردم.
_کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟
_خودت گفتی.
_من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم.
بهار لبخند قشنگی زد و گفت:
_الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام.
محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت:
_گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه.
سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی!
هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست.
_معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم.
با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم.
بهار به جای من جواب داد:
_دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه.
فوری با غضب گفتم :
_نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟
سر محمد جواد پایین افتاد.
_بله.... حق با شماست.
_خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش.
سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس میکردم که سر بلند کردم و نمیدانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد.
_باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش.
او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد.
_آفرین دلارام جان.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•