🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_339
اتوبوس ها آمدند و باز طبق همان برنامه ی قبلی همه سر صندلی هایشان نشستند.
من و بهار هم ته اتوبوس برادران بودیم.
اینبار آقای فرمانده به محض حرکت اتوبوس، شروع کرد به حضور و غیاب.
و در کمال تعجب رسید به من!
_خانم پارسا....
اول فکر کردم شاید اشتباه شنیدم. اما حتی سرم را هم سمت صدا نچرخاندم که باز صدا زد:
_خانم پارسا....
بهار با آرنجش به پهلویم زد.
_دلارام!.... بگو حاضر.....
اینبار در حالیکه کیف کرده بودم که مجبور شد نامم را صدا بزند گفتم:
_من جواب این بشر رو نمی دم.
بهار کلافه شد.
_اِی بابا....
و با آنکه جواب حضور و غیاب محمد جواد را ندادم اما بهار، به جای من، دستش را بلند کرد و به من اشاره.
و محمد جواد کوتاه آمد.
بعد از حضور و غیاب، نوبت پخش کردن بطری های آب بود.
از دور دیدم که خودش بطری های آب را پخش میکند. من هم سرم را سمت پنجره کج کردم تا رسید به صندلی من و بهار.
_بیا بهار جان.... اینم بدید به اون خانم پارسا که وقتی اسمش رو نمیخونم، میگه چرا نخوندی، وقتی هم که میخونم جواب نمیده.
بهار بطری آب را روی دستم گذاشت که گفتم:
_من دیگه با ایشون هیچ حرفی ندارم.
بهار زیر گوشم پچ پچ کرد:
_کوتاه بیا دیگه.... تو که کینه ای نبودی!
و کوتاه نیامدم و محمد جواد رفت.
بهار هم چند ساعتی پیش محدثه نشست و حرف زد و کمی بعد محدثه به جای بهار، کنارم نشست.
_راستشو بگو دلارام.... تو با محمد جواد چه نسبتی داری؟
_خدا رو شکر هیچ نسبتی.
_پس چرا اینقدر هوای تو رو داره!
زل زدم توی چشمان محدثه.
_این هوا داشتنه!؟.... چنان سرم داد زده که سرم درد گرفت.
_عزیزم فرمانده مخصوصا تو رو برده حرم.... منتظر شده و برت گردونده.... تازه یه بار هم از نگرانی تا خود هتل اومده و برگشته..... خب اگه خواستگارته یا قراره نامزدت بشه بهم بگو.
_دور از جون.... خودمو حلق آویز میکنم اگه بخوام با اين بشر نامزد بشم.... چی میگی تو؟!
_پس چرا فرمانده واسه بقیه همچین کارایی نمیکنه؟!
_دیگه اونش رو نمیدونم.
محدثه آرام زیر گوشم گفت:
_جان من حرفای منو به بهار نگی ها.
_کدوم حرفا؟
_همون که گفتم، من از خدامه فرمانده بیاد خواستگاریم.
خندیدم. نمیدانم این بشر چه داشت که محدثه اینجور عاشقش شده بود.
_نترس عزیزم نمیگم.... ولی از من گفتن بود، این بشر به درد زندگی مشترک نمیخوره... حالا خود دانی.
_نگو عزیزم.... من عاشق غیرت فرمانده ام.... واسم دعا کن اگه خدا بخواد بیاد خواستگاری من.
_باشه عزیزم.... واسه تو دعا میکنم ولی بعد بدبخت شدی نیای گریه کنی پیش من.
_تو دعا کن، من مطمئنم این پسر هر دختری رو خوشبخت میکنه.... مگه کتابشو نخوندی؟
_بعله.... خوندم ولی کو عمل.... از غیرتش فقط داد ِش به ما رسید.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•