🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_307
عصبی صدایم را بالا بردم.
_من اونو می خوام.... باهات شوخی هم ندارم.... کارمندم بوده، شوخی شوخی باهات یه شرطی بستم.... ولی حالا اونو می خوام.
نگاهش رنگ جدیت گرفت و چند ثانیه در چشمانم خیره شد.
_باشه....
گوشی تلفن روی میزش را برداشت و بی معطلی گفت :
_خانم سرابی رو بفرستید اتاق من.
گوشی را گذاشت و مصمم گفت :
_اصلا با خودش حرف بزن.
و سکوت کرد. نه من دیگر حوصله ی حرف زدن با او را داشتم نه او دیگر خواست حرفی بزند.
و آمد.
همین که در اتاق باز شد، نگاه منتظرم را به میز مقابلم دوختم و با اخمی از همهی اتفاقات آن چند روز، تنها منتظر شدم خود هوتن حرف بزند که زد.
_خانم سرابی.... آقای فرداد اومدن با شما کار دارند.
جلو آمد و مقابل میزی که من پشتش، روی صندلی مهمان نشسته بودم، ایستاد.
_سلام جناب فرداد....
_سلام.... اومدم..... اومدم بگم که.... شرکت به شما نیاز داره.
متعجب شد. سرش برگشت سمت هوتن و باز برگشت سمت من.
_با من هستید جناب فرداد؟!
با اخم و جدیت نگاهش کردم.
_بله با شمام.
لبخندی کنج لبش آمد که حرصم گرفت. رنگ لبخندش، رنگ کنایه بود!
_فکر کنم آخرین باری که با هم حرف زدیم به من گفتید تو کاری که به من مربوط نیست دخالت کردم.
نگاهم را از او گرفتم و دسته چکم را روی میز گذاشتم.
_خب من منظورم اینه کار شما توی این شرکت بی ربطه.... الان چقدر بنویسم که برگردید به کار خودتون تو شرکت؟
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............