هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عصبی صدایم را بالا بردم. _من اونو می خوام.... باهات شوخی هم ندارم.... کارمندم بوده، شوخی شوخی باهات یه شرطی بستم.... ولی حالا اونو می خوام. نگاهش رنگ جدیت گرفت و چند ثانیه در چشمانم خیره شد. _باشه.... گوشی تلفن روی میزش را برداشت و بی معطلی گفت : _خانم سرابی رو بفرستید اتاق من. گوشی را گذاشت و مصمم گفت : _اصلا با خودش حرف بزن. و سکوت کرد. نه من دیگر حوصله ی حرف زدن با او را داشتم نه او دیگر خواست حرفی بزند. و آمد. همین که در اتاق باز شد، نگاه منتظرم را به میز مقابلم دوختم و با اخمی از همه‌ی اتفاقات آن چند روز، تنها منتظر شدم خود هوتن حرف بزند که زد. _خانم سرابی.... آقای فرداد اومدن با شما کار دارند. جلو آمد و مقابل میزی که من پشتش، روی صندلی مهمان نشسته بودم، ایستاد. _سلام جناب فرداد.... _سلام.... اومدم..... اومدم بگم که.... شرکت به شما نیاز داره. متعجب شد. سرش برگشت سمت هوتن و باز برگشت سمت من. _با من هستید جناب فرداد؟! با اخم و جدیت نگاهش کردم. _بله با شمام. لبخندی کنج لبش آمد که حرصم گرفت. رنگ لبخندش، رنگ کنایه بود! _فکر کنم آخرین باری که با هم حرف زدیم به من گفتید تو کاری که به من مربوط نیست دخالت کردم. نگاهم را از او گرفتم و دسته چکم را روی میز گذاشتم. _خب من منظورم اینه کار شما توی این شرکت بی ربطه.... الان چقدر بنویسم که برگردید به کار خودتون تو شرکت؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............