eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند. _خوبی دلارام جان؟ چی شده؟ و پرستار به جای من جواب داد. _چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه. محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد. فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر می‌کرد که محمد جواد، نامزد من است! نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار می‌کرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است. و من هرقدر فکر می‌کردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمی‌شدم. _ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟ یک آن، نگاهش را به من سپرد. _مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟ _نه نگفتی.... _نگفتم؟! _نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست. کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت: _جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم! بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد. _آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه. و صدای محمد جواد بلندتر شد. _بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم. با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم: _اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه. ان حرفم چنان عصبی‌ اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت. _محمد جواد!.... آروم باش. ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت: _قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی. بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمی‌دانم چرا دلم شکست. شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.! مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند. او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم. بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند. _گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا. _آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•